And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۱: به تو فکر می‌کنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همه‌چی بازم اینجوری می‌شی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگی‌م؟ بذار فکر کنم که می‌شه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی می‌شه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط می‌کنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پی‌م به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو می‌بلعه. غرق می‌کنه. تا کجا می‌شه تنها بودنو حس کرد و دووم آورد؟ دیگه توقع ندارم برگردی. من عمیق‌ترین دره‌ای که تونستمو برای سقوط انتخاب کردم.


۲: یک هفته‌ست که از عادی بودن بُریدم. تموم اونچه که درمورد آدمایِ اطرافم فکر می‌کردمو بهشون گفتم و الآنم منفورترین آدمیَم که فکرشو می‌کنین. شما هیچ‌وقت نمی‌تونین از کسی خوشتون بیاد که تو چشماتون نگاه می‌کنه و عیباتونو می‌گه. چونکه شما فقط رویِ همین تمرکز کردین. چونکه هیچ‌وقت یادتون نمیاد که این آدم همونیه که یه زمانی به ریزترین چیزایِ قشنگِ درونتون توجه می‌کرده و همیشه اونا رو یادتون میاورده. بریدم از همه‌چی و بذار غرق شم. که خب بعدش چی؟ بدتر از این غرق شدنه که نباید چیزی باشه، نه؟


۳: تنها کسی که می‌تونه غمو از چشمام و لبخندم بخونه ”ماه”ه. (گفته بودم اینجا ماه صداش می‌کنیم؟) وقتی که همه فکر می‌کردن از خستگی و دیرخوابیدن یه گوش نشستم و زل زدم به رو به رو. فقط ماه بود که فهمید غممو. که نشست کنارمو گفت ”تو واقعا خوبی؟ چرا یه‌جوری‌ای انگار می‌خوای گریه کنی؟”. که ماه تنها کسیه که بغلش، می‌تونه بشوره تموم غمی که تو دنیاست رو برام. اهمیتی نمی‌دم که هنوز که هنوزه نتونستم مثل قبل باهاش درمورد همه‌چی حرف بزنم. اهمیتی نمی‌دم که اونروز حتی نتونستم بهش بگم چرا ناراحتم. اهمیتی نمی‌دم چون که اون درکم کرد. با نگاهشو لبخندش. حتی وقتی که چیزی بهش نگفتم.


۴: یاسمن داره فرو می‌ره تو خودش. می‌دونم چه حسیه. درکش می‌کنم و سختترین قسمتش اینه که نمی‌تونم براش کاری کنم. همونجوری که هیچ‌وقت نتونستم برای خودم کاری کنم. نگرانشم و امیدوارم دووم بیاره. چونکه تموم می‌شه این روزا. چونکه یا باید تموم شه یا باید تموممون کنه. من تموم شدم. تویِ همه‌یِ روزایی که گذشت. یاسمن نباید تموم شه و برای همینه که نگرانشم. چون می‌دونم تموم شدن چه حسی داره. می‌دونی؟

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۶
می سا

یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل می‌کنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی می‌شنوم که عمیقا ناراحتم می‌کنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالی‌که هنوز ناراحتی‌شو حس می‌کنم. مغزم گزینشی عمل می‌کنه و من می‌ترسم. می‌ترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمی‌خواستن منو یا من نمی‌خواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع شکنجه توسط ساواک به جایی می‌رسیده که دیگه بدن‌ِ خودشو حس نمی‌کرده و هرچندوقت یکبار سرشو میاورده بالا تا ببینه بدنش هنوز سرجاشه و آیا این بدنِ خودشه یا نه! هرچندوقت یکبار سرمو میارم بالا تا ببینم این روحِ خودمه که همراهمه یا نه. که ببینم نکنه خودمو جا گذاشتم و تنها برگشتم. پیکرِ بی‌جان. آشفته و درهم. ایستاده بر هیچ. معلق. که فردِ مورد شکنجه به جایی ‌رسیده که به عنوان آخرین خواسته‌ش درخواست کرده که بدنشو ببوسن که بفهمه هنوز بدنی هم داره و بدنش هنوز همراهشه. که روحمو ببوس. قسمت‌هایِ زخمی و شکسته و فراموش شده‌شو. بذار دوباره حسش کنم و یادم بیاد که هنوز زنده‌م. منو ببوس همونجایی که حسن گل نراقی می‌خونه ”مرا ببوس. برای آخرین بار. تو را خدانگهدار، که می‌روم به سویِ سرنوشت”..

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۳۳
می سا

«کاش صدایت این‌جا بود. این‌جا بهار است. از حرف‌های زیادی خسته‌ام و همه‌ی حرف‌ها، زیادی است. ای کاش می‌توانستم هم‌اکنون ببینمت. بی‌حدیث و سخنی. همه‌ گونه پستی‌ها دارند خود را کامل می‌کنند. پیراهن‌ها اطو نمی‌شوند. همه‌چیز رو به پستی دارد. همه باید حماقت‌شان را استفراغ کنند و تویی که کاملی، که تنهایی. دوستت دارم. بیهوده نیست زیبایی‌ات. بیهوده نیست دوست داشتن تو. بیهوده نیست به رازها پرداختن.» -دراب مخدوش| محسن نامجو.


دور افتادگی چیزی نیست که عادی بشه برای آدم. هیچ‌وقت. هرچندوقت یه‌بار باید دوربیفتیم از آدما، از همه‌چی. که بتونیم بعدش دوباره برگردیم. با یه لبخند. که زندگی ادامه پیدا می‌کنه. بدون ما یا با ما؟ فرقی نداره. مهم اینه که به قول ”او و دوستانش” درسته که این سختی داره، خب افتادن داره اما دونه رو بر می‌داریم دوباره. تو هم با ما بیا، با اتوبوس آبی. همیشه برای تو هست یه جایی کنارمون. کنارمون. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۳۳
می سا

یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمی‌تونم بگمشون. می‌دونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختی‌ش بگی، سختترش می‌کنه. سه هفته‌ست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت می‌شه؟ سه هفته! که قول داده‌ای و داده‌ام قوی باشیم. که قول داده‌ای و داده‌ام.. ولی سخت است! می‌دونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سه‌هفته‌ایتو بشکونی؟ وقتی نمی‌تونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامه‌ی این کلمه‌ها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرده بودم، برگشت سمتمو گفت «بعضی آدما، ارزش بحث کردن ندارن»؟ یا از روزی که یکی دیگه از این آدمایی که اسمشون دوسته، بهم گفت من واقعا اون چیزی نیستم که باید. ”باید” یعنی چی؟ باید قوی باشم.. ببین! ”باید” قوی باشم! همه‌ش همینه. من یه چرخه‌ی تکراریَم. دوباره برمی‌گردم به همینجا. هربار و هربار و هربار. غرق می‌شم و غرق می‌شم و غرق می‌شم. زندگی نمی‌ذاره از این چرخه بیام بیرون. پاتو بذار بیرون از دایره‌ای که دورِ سَرَمه. چشماتو ببند. اینقدر تلاش نکن که یه بخش از این باشی. یه بخش از این چیزی که وجود نداره. من خودمم حتی نمی‌دونم چی وجود داره و چی نه. چرا تصمیم می‌گیری برای برگردوندنِ دوباره‌م به اون گرداب؟ پاتو بذار بیرون. بذار تنهایی تصمیم بگیرم. بذار این ”تنهایی” ِ کوفتی برای یه بارم که شده کارشو درست انجام بده. همین. فقط همین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۰۸
می سا

چشم بسته. قدم‌ها رو به جلو. «کدوم آینه واقعیتو می‌گه؟» دخترِ تویِ آینه گفت. «کجایِ این حرفا واقعیته؟» به دخترِ تویِ آینه گفتم. ما وجود داریم؟ از کجا معلوم کسایی نیستیم که فقط تویِ خوابِ یه نفر دیگه وجود دارن؟ کی می‌دونه چه بلایی سرِ آدمایِ تو خوابامون میاد؟ چندتا دنیایِ دیگه می‌تونه وجود داشته باشه، اگه هرکدوم از دنیاهایِ تو خوابامون واقعی باشن؟ «تاریکی عدم وجود روشنایی نیست. عدم اعتقاد به روشناییه». کجا خونده بودمش؟ کدوم روشنایی؟ اگه روشنایی‌ای وجود نداشته باشه که بخواییم بهش اعتقاد داشته باشیم، چی؟ این که همه‌ش نیست. این روشناییه که از زیرِ در وارد اتاقِ تاریکت می‌شه. تاریکی هیچوقت پاشو از این اتاق بیرون نمی‌ذاره. تاریکی هیچ‌وقت مزاحمِ روشنایی نمی‌شه. زندگی همه‌ش همینه. من تاریکی بودم همیشه. کی می‌دونست من واقعیَم تا وقتی که همه منو با وجود داشتن یا نداشتنِ روشنایی تعریف می‌کردن؟ کی مطمئن بود که من خودم به تنهایی وجود دارم یا نه؟ زندگی همه‌ش همینه. اونا فکر می‌کردن من وجود ندارم و وجود داشتم. شبیه یه اشتباهی که هیچ‌وقت نباید دوباره تکرار شه. باید برات بنویسم. باید بگم بهت که تکرارم نکن. خستگی این همه تکرار مونده رو وجودم. نذار خسته‌تر شدم. بذار دوباره خودم باشم. نه تکرارِ همون چیزی که تو می‌خوای. حذف کن روشنایی رو از ذهنت. من وجود دارم. همینجا. کنارت. حس کن وجود داشتنمو. همین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۰۰
می سا

هِی دور شدم ازت، بلکه یه روز بیای دستمو بگیری و یادم بیاری که هنوز کنارمی. هِی فاصله شدم. کوچیک و کوچیک‌تر. یه نقطه از دور. که بلکه دوباره بیای سمتم. بزرگ شیم کنارهم. یادمون بیاد روزایی که فقط باهم بودیم و ما باهمانِ تنهایان. که چی شد که دیگه نخواستیم جاده بسازیم و هرجاده‌ای که ساختیم، فقط برای از هم دور و دورتر شدن بود؟ کجایِ این مسیری که هیچ‌جاش نیستی؟ برگرد. ببین من هنوزم اینجام. چی شد اون نگرانیایی که فقط برای دوساعت دور شدن از هم بود؟ الآن، چندوقته که دوریم از هم و هیچ‌کدوممون خبر نداریم که تو دنیایِ اون یکی چی می‌گذره؟ برگرد. ببین. ببین چقدر عوض شده همه‌چی. ببین کاکتوسم که اونموقع تازه جوونه زده بود، چقدر بزرگ شده. ببین من دیگه نمی‌رم لب پنجره که به پریدن فکر کنم. ببین چقدر بزرگ شدم و چقدر یاد گرفتم فکرامو فقط برای خودم نگه دارم و بتونم از اون مارپیچ بودن وحشتناکشون، دوباره به یه خط صاف تبدیلشون کنم. ببین دیگه دنبالِ راه فرار نیستم. ببین چقدر ”تو” شدم. ببین چقدر تویِ تک‌تک اجزایِ وجودم جریان داری و با همه‌یِ اینا چقدر جات خالیه. نگام کن. من دیگه اونی نیستم که گذاشتیش و رفتی. برگرد. بذار این ”تو” بودنو با خودت تجربه کنم. با کی می‌تونم حرف بزنم، وقتی فقط تو بودی که می‌فهمیدی؟ برگرد. نذار بیشتر از این خسته شدم. کم کن این فاصله رو. نذار کم بیارم. نذار. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۰۳:۰۷
می سا

۱: حدودا دوهفته پیش تو دفترچه‌م نوشتم «غم غربت تو دلم خونه کرده. انگار از روزِ اول باهام زاده شده. انگار از روز اول به هیچ‌جا تعلق نداشتم؛ نه به اینجا، نه به این شهر، نه به این خونه و نه به هیچ‌کدوم از آدمایی که می‌تونستم بهشون تعلق داشته باشم. سَبُک مثلِ پر ولی غمگین. غمِ غربت همیشه اینجاست. بدون اینکه خودم بشناسمش». دوهفته پیش اینو نوشتم و الآن که از دور به خودِ اون موقعم نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر غریب و دور و جُدا بودم از همه‌چیز. حتی همین الآن. اونقدر جدا بودم و اونقدر این جدایی طولانی بوده که دیگه خیلی وقته حسش نمی‌کنم. سر شدم. بذار آدمایِ اینجا فکر کنن، منم متعلق به اونام. منم جزوشونم. وقتی که حتی خودشم جزو خودشون نیستن.


۲: همون دوهفته پیش، یه شب که این غمِ غربت و بی‌هیچ‌جایی داشت برم می‌گردوند به همون سیارکی که قبلا توش زندونی بودم، تمومِ سعی‌مو کردم که بین کانتکتام یکیو، حداقل یکیو، پیدا کنم که بتونم باهاش حرف بزنم و بهش پیام بدم لااقل. باورت می‌شه بگم هیچکی نبود؟ غمِ غربت سنگین‌تر از این؟ من خیلی وقته جدام از این زندگی ولی هیچ‌وقت، هیچ‌وقت اندازه‌یِ اون شب این جدایی رو حس نکرده بودم. کاش می‌شد رها کرد آدما رو و رفت.

”رها، رها، رها، تو.”


۳: فرار فایده نداره. چندبار بریم بینِ فیلما و کتابا و تهش دوباره با این واقعیت رو به رو شیم که باید برگردیم به این آدما و این سیاره و این دنیا؟ تهش فقط خستگیِ فراره و خستگیایی که اونقدر تو وجودت جمع می‌شن که دیگه نمی‌تونی جلوشو بگیری. یه جوری که انگار اینبار این ”خستگیِ فرار”ه که توعه دیگه. هربار خسته تر از بارِ قبل. کِی قراره عادی شه برامون این دنیایِ موازی‌ای که توش گیر افتادیم و اسمشو گذاشتن واقعیت؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۶
می سا

۱: چندشب پیش به ماه پیام داده بودم. آنلاین شده بود و نگاه نکرده بود. تقریبا تا یه روز بعدش صبر کردم و ندید. تا وقتی که دیگه حسم مث اون موقعی نبود که بهش پیام داده بودم. پیاممو پاک کردم و ناراحت شدم. از ماه ناراحت نشدم چونکه ممکنه کاری داشته یا نتونسته یا نخواسته جواب بده. توقعی ندارم ازش. کلا خیلی وقتا از آدما توقعی ندارم. ولی از گذر زمان ناراحت شدم. ناراحت شدم چون یه زمانی ما به جای اینکه تو زمانای خالی‌مون باهم حرف بزنیم، وقت خالی می‌کردیم برای هم که بتونیم باهم حرف بزنیم. گذر زمان زیادی بزرگمون کرد و بزرگ شدن سخته. بزرگ شدن یعنی بخوای با یه سری واقعیتا رو به رو شی درحالیکه می‌دونی نمی‌تونی تغییرشون بدی و باید باهاشون کنار بیای. با یه سری واقعیتا رو به رو شی که بدونی فقط خودت تنهایی باید تغییراشون بدی و یه سری واقعیتا که اینقدر تغییر می‌کنن که تو هیچ‌وقت ماهیت واقعی‌شونو نمی‌فهمی. بزرگ شدن سخته و برای همینه که دلم می‌خواست بعد از پاک کردن همه‌یِ پیامام براش بنویسم ”بزرگ نشو. همین”.  ولی خب بزرگ شدن نذاشت بنویسم. نذاشت و مجبورم کرد که بیام اینجایی که مطمئنم ماه هیچ‌وقت نمی‌خوندش و اینا رو بنویسم. بزرگ شدن درد داره. همین.


۲: ”غم برای جهانی که به مرگ اجازه می‌دهد ما را از جهان برباید” پل استر می‌گه و تو ذهنم حک می‌شه این جمله‌ش. کدوم آخرین بار، آخرین بار بودنِ خودشو داد می‌زنه؟ آخرین‌بارا تنهان. آخرین‌بارا، همیشه اون دفعه‌هایین که اصلا به آخرین‌بار شبیه نیستن. کی گفته یه آخرین‌بار قطعا یه آخرین‌باره؟ کی ضمانت می‌ده که بعدش دیگه اون اتفاق نمیفته؟ کدوم آخرین سیگار، الزاماً همون آخرین سیگار بوده؟ چرا باید برای دنیایی که توش زندگی می‌کنیم اولین و آخرین بار تعیین کنیم؟ آخرین باری که دیدمت اصلا شبیه ”آخرین‌بار” نبود و غم برای جهانی که به مرگ و دوری اجازه داد تا تو رو ازم بگیره.

۳: تموم بدنم گرفته و دلم می‌خواد گریه کنم. یه‌جوری که انگار تو هیچ‌کدوم از زندگیای قبلیم نخوابیدم. خستگیِ تمامِ دنیا جمع شده تو من. نه از این خستگیا که با خواب از تنِ آدم بار و بندیل ببنده و بره. اندازه‌یِ یه عمر خسته‌م. یه عمری که یکسره سعی کردم قاطی آدما بشم و نتونستم. یه عمر سعی کردم دوستیایی بسازم که خونه‌یِ امنم باشن و نتونستم. یه جور ناتوانی مادرزادی شاید. از بدو تولد باهام بوده انگار. انگار هی بدویی سمت هدفت و بعد بفهمی رو تردمیل بودی تموم مدت. همینقدر مسخره. نرسیدم به هدفم و خستگی‌ش به جونم مونده. همین الآن که تردمیلو خاموش کردم و می‌خوام جاده‌ی اصلی رو شروع کنم، اونقدر خسته‌م که حتی نمی‌تونم تکون بخورم. سربالاییِ کوفتی. ولی من کم نمیارم. ممکنه اشک بریزم و تموم مدت گریه کنم از درد و خستگی ولی کم نمیارم. راهیه که خودم انتخابش کردم و باید تا تهشو برم. تا یادم بمونه انتخابم درست بوده. تا مطمئن بشم انتخابم درست بوده.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۷ ، ۰۱:۵۲
می سا

۱: همین الآنِ الآن که یه دقیقه از ساعت دوازده گذشته، دارم به این فکر می‌کنم که یکسال دیگه، هرجایی که قبول شم، می‌تونم مهدیه رو بذارم و برم؟ و بعدش اشکامو حس کردم که تا پشت چشمام اومدن و رفتن. من می‌ترسم که بذارمش. حتی الآن که دارم اینا رو می‌نویسم، بازم یه بغض گنده‌ای تو گلومه. مهدیه، خیلی کوچیکه. ظریفه. خیلی بیشتر از سنش می‌فهمه و اون چیزی که براش زیادیه، دنیاست. اون دنیای بیرون، برای مهدیه‌ زیادی بی‌رحم و سنگینه. مهدیه بیش از حد مهربونه. نمی‌تونم بذارمش. نمی‌تونم به این فکر کنم که پیشش نباشم که بیاد برام از طرز دید قشنگش نسبت به دنیا حرف بزنه و من سعی کنم که یواش یواش بهش بگم که دنیایِ واقعی چجوریه. آخه اگه من نباشم کی می‌خواد دنیای واقعی رو نشونش بده، یه‌جوری که نترسه؟ مهدیه برای من بیشتر از یه خواهره. مهدیه، یه نشونه‌ست که نشونم می‌ده زندگی هنوز قشنگیاشو داره. شاید ترسم به خاطرِ خودمه، نه مهدیه. شاید می‌ترسم اگه از مهدیه دور شم، دیگه همینقدر قشنگیِ دنیا رو هم نبینم. ماه، برادرش ازش دوره و اون، نقشِ آبجی کوچیکه رو بازی می‌کنه. وسطِ بغضام، بهش پیام دادم ”من می‌ترسم از مهدیه دور شم. فقط بهم بگو برات سخت نیست این دوری. همین”. یه جوری که انگار فقط دنبال یه چیزی باشم که نشونم بده دارم اشتباه می‌کنم و الکی می‌ترسم. همین.‌


۲: امشب که نشست رو به روم و باهم سیب‌زمینی پنیری خوردیم، فهمیدم اونقدر دوسِش دارم که بتونم سیب‌زمینی پنیری‌مو باهاش نصف کنم. گفتم که. مهدیه، همه‌ی اون چیزیه که بهم امید می‌ده. حتی اگه بعضی وقتا، از دستش کلافه و عصبی بشم و باهاش بد حرف بزنم. ولی اون همیشه اونجاست. همونقدر مهربون و پرانرژی. یه جوری که یکسره دلم می‌خواد بغلش کنم. عجیب و دوست داشتنی.


۳: شجریان می‌گه که ”دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟ این چُنین طراریت با من مسلم کِی شود؟”. همین فقط. همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۸
می سا

۱: از دوازده شب گذشته و دراز کشیدم رو تختم و بعد از دیدن اون دوقسمتی که مجتبی شکوری رفته بود کتاب‌باز، دارم فکر می‌کنم که هدف زندگی من چیه؟ اون چیه که من صبا به خاطرش بیدار می‌شم؟ عجیب‌ترین سوالیه که یه نفر می‌تونه از خودش بپرسه.


۲: صبح ساعت هشت بیدار شدم که پیاده برم کتابخونه. کوله‌پشتی به دوش و با هندزفری. سر راه وقتی داشتم از گل‌فروشی رد می‌شدم، یادِ پریروز افتادم که داشتم به کوثر می‌گفتم که تو این هیفده سال زندگی هیچکی حتی یه شاخ گل هم نداده دستم. خودم یه دسته نرگس دادم دست خودم و حس کردم که چقدر دنیا قشنگ‌تر می‌شه اگه خودمو دوست داشته باشم. رفتم برای خودم یه شکلات داغ گرفتم و تمومِ راه، یه هیفده ساله‌ی خوشحال بودم که اولین گل زندگی‌شو از خودش گرفته و با بوی شکلات داغش زندگی می‌کنه.


۳: امروز پنج و نیم ساعت درس خوندم. عجیبه برای من. ولی می‌دونی چیه؟ اینکه هدف داشته باشی و برای هدفت بجنگی خیلی قشنگه. برای همینه که دارم از خودم جنگجو می‌سازم. چونکه لذت بخشه این کار برام. جنگجو بودن. تویِ اولین قسمتی که مجتبی شکوری رفته بود کتاب باز یه اصطلاحی رو تعریف کرد به اسم ”لحظه‌یِ دارچین”. داستانشم این بوده که مثل اینکه موقعی بچه بود لکنت داشته و یه بار گفتاردرمانش بهش می‌گه که تو بزرگترین مشکلت حرف نزدنته. یه جوکو انتخاب کن و برای دوستات بگو. و بعدشم یکی از موهاشو می‌گیره تا قول گرفته باشه ازش. جوکی که انتخاب می‌کنه اینه ”یه روز یه چینیه خودشو داره می‌زنه، می‌شه دارچین”. فقط برای اینکه جوک کوتاهی باشه. فردا که می‌ره بگه اینو اینقد وسطش گیر می‌کنه و دچار لکنت می‌شه که وسطش همه مسخره‌ش می‌کنن و صورتش پر اشک می‌شه و با هرزحمتی شده جوکو تموم می‌کنه چونکه قول داده بوده. وقتی که کلمه‌ی ”دارچین”و می‌گه یهویی همه‌ی اونایی که مسخره‌ش می‌کردن، تعجب می‌کنن و بعدش تشویقش می‌کنن و بهش می‌گن که جوکش خیلی باحال بوده. آقای شکوری به این لحظه می‌گه ”لحظه‌ی دارچین”. لحظه‌ای که ناامیدترینی و اونقدر تلاش می‌کنی که بلاخره به هدفت می‌رسی و امیدتو از دنیا پس می‌گیری. و خب به نظرم عجیب‌ترین و بهترین جمله‌ش بعد از تعریف این خاطره این بود: ”جوکو تا آخر بگو”. می‌دونی چیه؟ من حس می‌کنم که اینجام تا جوکمو تا آخر بگم. حتی اگه صورتم پر اشک بشه و نتونم راحت کلمه‌ها رو ادا کنم و تمامِ دنیا مسخره‌م کنن. من باید جوکمو تا آخر بگم، چونکه به خودم قول دادم تا بهترینِ خودم باشم. و خب اگه من نتونم جوکِ خودمو تا آخر بگم، کی می‌تونه؟ همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۱
می سا