۱: به تو فکر میکنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همهچی بازم اینجوری میشی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگیم؟ بذار فکر کنم که میشه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی میشه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط میکنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پیم به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو میبلعه. غرق میکنه. تا کجا میشه تنها بودنو حس کرد و دووم آورد؟ دیگه توقع ندارم برگردی. من عمیقترین درهای که تونستمو برای سقوط انتخاب کردم.
۲: یک هفتهست که از عادی بودن بُریدم. تموم اونچه که درمورد آدمایِ اطرافم فکر میکردمو بهشون گفتم و الآنم منفورترین آدمیَم که فکرشو میکنین. شما هیچوقت نمیتونین از کسی خوشتون بیاد که تو چشماتون نگاه میکنه و عیباتونو میگه. چونکه شما فقط رویِ همین تمرکز کردین. چونکه هیچوقت یادتون نمیاد که این آدم همونیه که یه زمانی به ریزترین چیزایِ قشنگِ درونتون توجه میکرده و همیشه اونا رو یادتون میاورده. بریدم از همهچی و بذار غرق شم. که خب بعدش چی؟ بدتر از این غرق شدنه که نباید چیزی باشه، نه؟
۳: تنها کسی که میتونه غمو از چشمام و لبخندم بخونه ”ماه”ه. (گفته بودم اینجا ماه صداش میکنیم؟) وقتی که همه فکر میکردن از خستگی و دیرخوابیدن یه گوش نشستم و زل زدم به رو به رو. فقط ماه بود که فهمید غممو. که نشست کنارمو گفت ”تو واقعا خوبی؟ چرا یهجوریای انگار میخوای گریه کنی؟”. که ماه تنها کسیه که بغلش، میتونه بشوره تموم غمی که تو دنیاست رو برام. اهمیتی نمیدم که هنوز که هنوزه نتونستم مثل قبل باهاش درمورد همهچی حرف بزنم. اهمیتی نمیدم که اونروز حتی نتونستم بهش بگم چرا ناراحتم. اهمیتی نمیدم چون که اون درکم کرد. با نگاهشو لبخندش. حتی وقتی که چیزی بهش نگفتم.
۴: یاسمن داره فرو میره تو خودش. میدونم چه حسیه. درکش میکنم و سختترین قسمتش اینه که نمیتونم براش کاری کنم. همونجوری که هیچوقت نتونستم برای خودم کاری کنم. نگرانشم و امیدوارم دووم بیاره. چونکه تموم میشه این روزا. چونکه یا باید تموم شه یا باید تموممون کنه. من تموم شدم. تویِ همهیِ روزایی که گذشت. یاسمن نباید تموم شه و برای همینه که نگرانشم. چون میدونم تموم شدن چه حسی داره. میدونی؟