82: من اون آدم نیستم.
من هیچوقت اون آدم نمیشم. اون آدمی که تو ذهنت از من ساختی و دوستش داری. اون آدمی که میپرستیش. که دیوانهوار عاشقشی. من هیچوقت اون آدم نمیشم. من همینم و الآن دیگه حتی نمیتونم باهات حرف بزنم. یادته اون روزا رو؟ یادته وقتیو که هرچی تو ذهنم بودو میتونستم جلوت به زبون بیارم؟ که میتونستم همهچیزو بهت بگم و درمورد همهچیز باهات حرف بزنم؟ الآن دیگه نمیتونم. الآن فقط ساکتم جلوت. الآن باید هزاربار فکر کنم برای تکتک جلماتی که تو ذهنمن و دلم میخواد بهت بگم و تهشم گند میزنم. تهشم میپرسی چجوری میتونم یه جوری یه مکالمهی نیم ساعته رو پیش ببرم که به طور متوسط دو الی سه بار معذرتخواهی کنم در طولش. من؟ نمیدونم فقط. نمیدونم. دوباره برگشتم به دورانی که برای هرچیز مسخرهای میزنم زیر گریه. میدونستی؟ اصلا هیچ ایدهای داشتی که از دوهفته پیش که جلوت گریه کردم، هرروز و هربار دارم برای یه چیز مسخره گریه میکنم یا فکر کردی اون آخرینبارِ این چندوقتم بوده؟ اصلا هیچ ایدهای داری من چقدر الآن تو اسکیلی که داشتیم منفیام؟ نمیدونی. هیچ ایدهای نداری. چون دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم. چون من اون آدمی نیستم که تو دوستش داری. من هیچوقت حتی به پای اون تصوری که از من توی ذهنت داری هم نمیرسم. ولی همین. همین بودنت، حتی همینجوری هم بزرگترین و باارزشترین چیزیه که برای الآن دارم. من میتونم دوباره همون آدم باشم، نه؟ چقدر مسخره به نظر میرسه این جمله بعد از گفتنش. من اون آدم نیستم. من فقط گم شدم و نمیدونم باید چیکار کنم. یادته میگفتم بهم احساس خونه رو میدی؟ من بیپناه شدم و تقصیرِ خودم بوده. باید با کی حرف بزنم تا تموم شه اینا؟ تا بتونم دوباره مغزمو مرتب کنم؟ باید چیکار کنم؟
P.S: Do you look into the mirror to remind yourself you're there or has somebody's goodnight kisses got that covered?