80: تا کِی باید بجنگیم؟
تو بهم میگی بعضی روزا سختته تکون خوردن، از جات بلند شدن، زندگی کردن. من میخوام بهت بگم من هرروزم همینجوریه. من هرروز وقتی که میشینم پای لپتاپ که به کارام برسم دارم جون میکنم تا دوباره برنگردم روی تختم. نرم دراز بکشم و تمام روزمو بگذرونم به فکر کردن. که اگه بعضی روزا برای تو زندگی کردن شبیه یه جنگه که حوصلهشو نداری، من هرروزم همینجوریه. که میدونم باید زنگ بزنم فلانی، فلان کارو پیگیری کنم. میدونم باید برم سر فلان کار. همهی اینا رو میدونم ولی میدونی؟ یه چیزی یکسره ته ذهنمه که میخواد جدام کنه از همهی این شلوغیا. که درسته که من زحمت کشیدن برای این موقعیت و الآن که اینجام نباید خرابش کنم ولی خب.. مگه چقدر میتونم هرروز بجنگم؟ تا کی میتونم هرروز بجنگم؟ من فقط میخوام جدا شم. جدا شم از همهی اینا. تو نمیفهمی ولی. فکر میکنی من خدای پشت گوش انداختن و تنبلی و دقیقهی آخر بودنم. ولی اینجوری نیست. من برای الآن فلجم ولی مجبورم به راه رفتن. مجبورم به ادامه دادن. میدونی که نمیخوام اینجوری شه. هیچوقت هیچکدوم از اینا رو نمیخواستم برای اتفاق افتادن. اینی که داره اتفاق میفته تقصیر من نیست. من ته قلبم دوست دارم ادامه بدم ولی نمیتونم. هیچکدوم اینا شبیه اون چیزایی نیستن که تو فکر میکنی. من فقط خسته شدم که برای این که مجبورم به جنگیدن. هرروز. هرثانیه. برای کوچیکترین چیزایی که تو ممکنه حتی متوجه این نباشی که داری هرروز انجامشون میدی. من دارم برای تکتک این چیزا میجنگم. بهم حق بده بعضیوقتا خسته بشم. بهم حق بده بعضیوقتا کم بیارم.
همین.
پ.ن: نبودنم این چندوقت برای خستگیم بود. اونقدر خسته بودم که نتونستم حتی برگردم به اینجایی که شبیه خونه بود برام.
"برای کسایی که متوجه نبودنم شدن*"