از دست دادن خیلی چیزِ عجیبیه. مخصوصا از دست دادنِ آدما. از دست دادنِ آدما یه چیزیه که کسی نمیتونه بفهمدش مگه اینکه واقعا از دست داده باشه یه نفرو. مثلِ از دست دادن یه عضو یا یه همچین چیزیم نیست. نمیتونی موقعی که دوستتو از دست دادی، مثلِ موقعی که انگشتتو از دست دادی دستتو ببری جلو و بگی ببین چقدر داره خون میره. من همینقدر دارم درد میکشم. نمیتونی مثل موقعی که مثلا بیناییتو از دست دادی، بگی چشماتو ببند و فکر کن دیگه نمیتونی بازشون کنی. این حسیه که من الآن دارم. یه چیزیم نیست که یهویی باهاش رو به رو بشی و بعد از یه شوک بزرگ و گذشتنِ چندماه یا حتی چند سال بهش عادت کنی. مثل اینه که یه اتفاق فوق العاده برات افتاده باشه و به خودت بگی خب الآن برم به فلانی بگم چی شده و جفتمون خوشحال باشیم. بعد یهویی یادت بیفته دیگه فلانیای نیست. دیگه نمیتونی به فلانی پیام بدی. یا مثلا با دیدن یه کتاب بگی وای اینو اگه براش بخرم از خوشحالی ذوق مرگ میشه و یهو وسط لبخند زدنت، یادت بیفته که نمیتونی این کتابو بهش بدی و یا حتی اگه بهش بدی هم، مثل قبلنا یهو نمیپره هوا از ذوقِ اینکه یادش بودی. مثلِ الآن که وقتی من دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم، شافل برد منو وسطِ اون آهنگی که دوست داشتی. همونی که دلم میخواست بازم بودی تا باهم گوش بدیم بهش. مثل همین الآن که صدای آمبولانس از پنجره راشو میگیره و میاد تو اتاقم و من یادِ تو میفتم که هروقت صدایِ آمبولانسو میشنیدی میگفتی «کاش کسی، کسیو از دست نده. از دست دادن خیلی چیزِ عجیبیه».