3: اون میتونست پشت کلمهها رو ببینه.
دوروزه یه تیکه از ”زمین بر پشت لاکپشتها” افتاده تو ذهنم و نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم. اونجایی که میگه «کی اهمیت میده که نمیتونه ببوسه؟ اون میتونه پشت ابرا رو ببینه» یا یه همچین چیزی. میدونین چیه؟ این خیلی چیز مهمیه. اینکه آدم پشت ابرا رو ببینه. ابرایی که جلوی خورشیدو میگیرن. جلوی ستاره ها رو میگیرن. جلوی شهاب بارونو. جلوی بعضی رفتارا رو. بعضی حرفا رو. بعضی کلمههایی که باید شنیده بشن ولی گفته نمیشن. این خیلی مهمه که آدم بتونه پشت یه همچین چیزایی رو ببینه. میدونین چیه؟ الآن که دارم اینا رو می نویسم لب پنجره نشستم. به ستارهها نگاه میکنم و میگم یعنی اگه ابری جلوشون بود، بازم میتونستم ببینمشون؟ لب پنجره نشستم و آدما رو نگاه میکنم. ماشینایی که رد میشن. اگه هوا ابری بود، چند نفرشون میتونستن پشت ابرا رو ببینن؟ یه بار که پیشش بودم، برگشت سمتم و گفت «مشکل تو همینه. همین که حرف نمیزنی. نمینویسی. تو آدم اینجور چیزا نیستی. نمیتونی جدی بیای بگی چته. اینایی که میگم معنیش این نیست که کم حرف یا یه چیزی تو این مایه هایی. خیلی هم پرحرفی ولی درمورد همهچیز حرف میزنی، غیر از اون چیزی که اذیتت میکنه. اون چیزی که باید درموردش حرف بزنی». راست میگفت. کی اهمیت میده که الآن نیست؟ اون میتونست پشتِ کلمهها رو ببینه.