48: قوی بمون. ما بلاخره برمیگردیم به سیارکمون.
۱: حدودا دوهفته پیش تو دفترچهم نوشتم «غم غربت تو دلم خونه کرده. انگار از روزِ اول باهام زاده شده. انگار از روز اول به هیچجا تعلق نداشتم؛ نه به اینجا، نه به این شهر، نه به این خونه و نه به هیچکدوم از آدمایی که میتونستم بهشون تعلق داشته باشم. سَبُک مثلِ پر ولی غمگین. غمِ غربت همیشه اینجاست. بدون اینکه خودم بشناسمش». دوهفته پیش اینو نوشتم و الآن که از دور به خودِ اون موقعم نگاه میکنم میبینم چقدر غریب و دور و جُدا بودم از همهچیز. حتی همین الآن. اونقدر جدا بودم و اونقدر این جدایی طولانی بوده که دیگه خیلی وقته حسش نمیکنم. سر شدم. بذار آدمایِ اینجا فکر کنن، منم متعلق به اونام. منم جزوشونم. وقتی که حتی خودشم جزو خودشون نیستن.
۲: همون دوهفته پیش، یه شب که این غمِ غربت و بیهیچجایی داشت برم میگردوند به همون سیارکی که قبلا توش زندونی بودم، تمومِ سعیمو کردم که بین کانتکتام یکیو، حداقل یکیو، پیدا کنم که بتونم باهاش حرف بزنم و بهش پیام بدم لااقل. باورت میشه بگم هیچکی نبود؟ غمِ غربت سنگینتر از این؟ من خیلی وقته جدام از این زندگی ولی هیچوقت، هیچوقت اندازهیِ اون شب این جدایی رو حس نکرده بودم. کاش میشد رها کرد آدما رو و رفت.
”رها، رها، رها، تو.”
۳: فرار فایده نداره. چندبار بریم بینِ فیلما و کتابا و تهش دوباره با این واقعیت رو به رو شیم که باید برگردیم به این آدما و این سیاره و این دنیا؟ تهش فقط خستگیِ فراره و خستگیایی که اونقدر تو وجودت جمع میشن که دیگه نمیتونی جلوشو بگیری. یه جوری که انگار اینبار این ”خستگیِ فرار”ه که توعه دیگه. هربار خسته تر از بارِ قبل. کِی قراره عادی شه برامون این دنیایِ موازیای که توش گیر افتادیم و اسمشو گذاشتن واقعیت؟