46: چون تو جانانِ منی، جان بی تو خُرَم کِی شود واقعا؟
۱: همین الآنِ الآن که یه دقیقه از ساعت دوازده گذشته، دارم به این فکر میکنم که یکسال دیگه، هرجایی که قبول شم، میتونم مهدیه رو بذارم و برم؟ و بعدش اشکامو حس کردم که تا پشت چشمام اومدن و رفتن. من میترسم که بذارمش. حتی الآن که دارم اینا رو مینویسم، بازم یه بغض گندهای تو گلومه. مهدیه، خیلی کوچیکه. ظریفه. خیلی بیشتر از سنش میفهمه و اون چیزی که براش زیادیه، دنیاست. اون دنیای بیرون، برای مهدیه زیادی بیرحم و سنگینه. مهدیه بیش از حد مهربونه. نمیتونم بذارمش. نمیتونم به این فکر کنم که پیشش نباشم که بیاد برام از طرز دید قشنگش نسبت به دنیا حرف بزنه و من سعی کنم که یواش یواش بهش بگم که دنیایِ واقعی چجوریه. آخه اگه من نباشم کی میخواد دنیای واقعی رو نشونش بده، یهجوری که نترسه؟ مهدیه برای من بیشتر از یه خواهره. مهدیه، یه نشونهست که نشونم میده زندگی هنوز قشنگیاشو داره. شاید ترسم به خاطرِ خودمه، نه مهدیه. شاید میترسم اگه از مهدیه دور شم، دیگه همینقدر قشنگیِ دنیا رو هم نبینم. ماه، برادرش ازش دوره و اون، نقشِ آبجی کوچیکه رو بازی میکنه. وسطِ بغضام، بهش پیام دادم ”من میترسم از مهدیه دور شم. فقط بهم بگو برات سخت نیست این دوری. همین”. یه جوری که انگار فقط دنبال یه چیزی باشم که نشونم بده دارم اشتباه میکنم و الکی میترسم. همین.
۲: امشب که نشست رو به روم و باهم سیبزمینی پنیری خوردیم، فهمیدم اونقدر دوسِش دارم که بتونم سیبزمینی پنیریمو باهاش نصف کنم. گفتم که. مهدیه، همهی اون چیزیه که بهم امید میده. حتی اگه بعضی وقتا، از دستش کلافه و عصبی بشم و باهاش بد حرف بزنم. ولی اون همیشه اونجاست. همونقدر مهربون و پرانرژی. یه جوری که یکسره دلم میخواد بغلش کنم. عجیب و دوست داشتنی.
۳: شجریان میگه که ”دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کردهای؟ این چُنین طراریت با من مسلم کِی شود؟”. همین فقط. همین.