۱: چندشب پیش به ماه پیام داده بودم. آنلاین شده بود و نگاه نکرده بود. تقریبا تا یه روز بعدش صبر کردم و ندید. تا وقتی که دیگه حسم مث اون موقعی نبود که بهش پیام داده بودم. پیاممو پاک کردم و ناراحت شدم. از ماه ناراحت نشدم چونکه ممکنه کاری داشته یا نتونسته یا نخواسته جواب بده. توقعی ندارم ازش. کلا خیلی وقتا از آدما توقعی ندارم. ولی از گذر زمان ناراحت شدم. ناراحت شدم چون یه زمانی ما به جای اینکه تو زمانای خالیمون باهم حرف بزنیم، وقت خالی میکردیم برای هم که بتونیم باهم حرف بزنیم. گذر زمان زیادی بزرگمون کرد و بزرگ شدن سخته. بزرگ شدن یعنی بخوای با یه سری واقعیتا رو به رو شی درحالیکه میدونی نمیتونی تغییرشون بدی و باید باهاشون کنار بیای. با یه سری واقعیتا رو به رو شی که بدونی فقط خودت تنهایی باید تغییراشون بدی و یه سری واقعیتا که اینقدر تغییر میکنن که تو هیچوقت ماهیت واقعیشونو نمیفهمی. بزرگ شدن سخته و برای همینه که دلم میخواست بعد از پاک کردن همهیِ پیامام براش بنویسم ”بزرگ نشو. همین”. ولی خب بزرگ شدن نذاشت بنویسم. نذاشت و مجبورم کرد که بیام اینجایی که مطمئنم ماه هیچوقت نمیخوندش و اینا رو بنویسم. بزرگ شدن درد داره. همین.
۲: ”غم برای جهانی که به مرگ اجازه میدهد ما را از جهان برباید” پل استر میگه و تو ذهنم حک میشه این جملهش. کدوم آخرین بار، آخرین بار بودنِ خودشو داد میزنه؟ آخرینبارا تنهان. آخرینبارا، همیشه اون دفعههایین که اصلا به آخرینبار شبیه نیستن. کی گفته یه آخرینبار قطعا یه آخرینباره؟ کی ضمانت میده که بعدش دیگه اون اتفاق نمیفته؟ کدوم آخرین سیگار، الزاماً همون آخرین سیگار بوده؟ چرا باید برای دنیایی که توش زندگی میکنیم اولین و آخرین بار تعیین کنیم؟ آخرین باری که دیدمت اصلا شبیه ”آخرینبار” نبود و غم برای جهانی که به مرگ و دوری اجازه داد تا تو رو ازم بگیره.
۳: تموم بدنم گرفته و دلم میخواد گریه کنم. یهجوری که انگار تو هیچکدوم از زندگیای قبلیم نخوابیدم. خستگیِ تمامِ دنیا جمع شده تو من. نه از این خستگیا که با خواب از تنِ آدم بار و بندیل ببنده و بره. اندازهیِ یه عمر خستهم. یه عمری که یکسره سعی کردم قاطی آدما بشم و نتونستم. یه عمر سعی کردم دوستیایی بسازم که خونهیِ امنم باشن و نتونستم. یه جور ناتوانی مادرزادی شاید. از بدو تولد باهام بوده انگار. انگار هی بدویی سمت هدفت و بعد بفهمی رو تردمیل بودی تموم مدت. همینقدر مسخره. نرسیدم به هدفم و خستگیش به جونم مونده. همین الآن که تردمیلو خاموش کردم و میخوام جادهی اصلی رو شروع کنم، اونقدر خستهم که حتی نمیتونم تکون بخورم. سربالاییِ کوفتی. ولی من کم نمیارم. ممکنه اشک بریزم و تموم مدت گریه کنم از درد و خستگی ولی کم نمیارم. راهیه که خودم انتخابش کردم و باید تا تهشو برم. تا یادم بمونه انتخابم درست بوده. تا مطمئن بشم انتخابم درست بوده.