51: که قول دادهایم قوی باشیم؟
یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمیتونم بگمشون. میدونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختیش بگی، سختترش میکنه. سه هفتهست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت میشه؟ سه هفته! که قول دادهای و دادهام قوی باشیم. که قول دادهای و دادهام.. ولی سخت است! میدونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سههفتهایتو بشکونی؟ وقتی نمیتونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامهی این کلمهها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرده بودم، برگشت سمتمو گفت «بعضی آدما، ارزش بحث کردن ندارن»؟ یا از روزی که یکی دیگه از این آدمایی که اسمشون دوسته، بهم گفت من واقعا اون چیزی نیستم که باید. ”باید” یعنی چی؟ باید قوی باشم.. ببین! ”باید” قوی باشم! همهش همینه. من یه چرخهی تکراریَم. دوباره برمیگردم به همینجا. هربار و هربار و هربار. غرق میشم و غرق میشم و غرق میشم. زندگی نمیذاره از این چرخه بیام بیرون. پاتو بذار بیرون از دایرهای که دورِ سَرَمه. چشماتو ببند. اینقدر تلاش نکن که یه بخش از این باشی. یه بخش از این چیزی که وجود نداره. من خودمم حتی نمیدونم چی وجود داره و چی نه. چرا تصمیم میگیری برای برگردوندنِ دوبارهم به اون گرداب؟ پاتو بذار بیرون. بذار تنهایی تصمیم بگیرم. بذار این ”تنهایی” ِ کوفتی برای یه بارم که شده کارشو درست انجام بده. همین. فقط همین.