49: ما، باهمان؟ نه، بیهمانِ تنهایان.
هِی دور شدم ازت، بلکه یه روز بیای دستمو بگیری و یادم بیاری که هنوز کنارمی. هِی فاصله شدم. کوچیک و کوچیکتر. یه نقطه از دور. که بلکه دوباره بیای سمتم. بزرگ شیم کنارهم. یادمون بیاد روزایی که فقط باهم بودیم و ما باهمانِ تنهایان. که چی شد که دیگه نخواستیم جاده بسازیم و هرجادهای که ساختیم، فقط برای از هم دور و دورتر شدن بود؟ کجایِ این مسیری که هیچجاش نیستی؟ برگرد. ببین من هنوزم اینجام. چی شد اون نگرانیایی که فقط برای دوساعت دور شدن از هم بود؟ الآن، چندوقته که دوریم از هم و هیچکدوممون خبر نداریم که تو دنیایِ اون یکی چی میگذره؟ برگرد. ببین. ببین چقدر عوض شده همهچی. ببین کاکتوسم که اونموقع تازه جوونه زده بود، چقدر بزرگ شده. ببین من دیگه نمیرم لب پنجره که به پریدن فکر کنم. ببین چقدر بزرگ شدم و چقدر یاد گرفتم فکرامو فقط برای خودم نگه دارم و بتونم از اون مارپیچ بودن وحشتناکشون، دوباره به یه خط صاف تبدیلشون کنم. ببین دیگه دنبالِ راه فرار نیستم. ببین چقدر ”تو” شدم. ببین چقدر تویِ تکتک اجزایِ وجودم جریان داری و با همهیِ اینا چقدر جات خالیه. نگام کن. من دیگه اونی نیستم که گذاشتیش و رفتی. برگرد. بذار این ”تو” بودنو با خودت تجربه کنم. با کی میتونم حرف بزنم، وقتی فقط تو بودی که میفهمیدی؟ برگرد. نذار بیشتر از این خسته شدم. کم کن این فاصله رو. نذار کم بیارم. نذار.