50: ولی من وجود داشتم همیشه. تاریک ولی همیشگی.
چشم بسته. قدمها رو به جلو. «کدوم آینه واقعیتو میگه؟» دخترِ تویِ آینه گفت. «کجایِ این حرفا واقعیته؟» به دخترِ تویِ آینه گفتم. ما وجود داریم؟ از کجا معلوم کسایی نیستیم که فقط تویِ خوابِ یه نفر دیگه وجود دارن؟ کی میدونه چه بلایی سرِ آدمایِ تو خوابامون میاد؟ چندتا دنیایِ دیگه میتونه وجود داشته باشه، اگه هرکدوم از دنیاهایِ تو خوابامون واقعی باشن؟ «تاریکی عدم وجود روشنایی نیست. عدم اعتقاد به روشناییه». کجا خونده بودمش؟ کدوم روشنایی؟ اگه روشناییای وجود نداشته باشه که بخواییم بهش اعتقاد داشته باشیم، چی؟ این که همهش نیست. این روشناییه که از زیرِ در وارد اتاقِ تاریکت میشه. تاریکی هیچوقت پاشو از این اتاق بیرون نمیذاره. تاریکی هیچوقت مزاحمِ روشنایی نمیشه. زندگی همهش همینه. من تاریکی بودم همیشه. کی میدونست من واقعیَم تا وقتی که همه منو با وجود داشتن یا نداشتنِ روشنایی تعریف میکردن؟ کی مطمئن بود که من خودم به تنهایی وجود دارم یا نه؟ زندگی همهش همینه. اونا فکر میکردن من وجود ندارم و وجود داشتم. شبیه یه اشتباهی که هیچوقت نباید دوباره تکرار شه. باید برات بنویسم. باید بگم بهت که تکرارم نکن. خستگی این همه تکرار مونده رو وجودم. نذار خستهتر شدم. بذار دوباره خودم باشم. نه تکرارِ همون چیزی که تو میخوای. حذف کن روشنایی رو از ذهنت. من وجود دارم. همینجا. کنارت. حس کن وجود داشتنمو. همین.