And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

اپیزود اول: حدود یه هفته پیش، یه شب با یاسمن رفتم بیرون. یک ساعت و نیم دقیق، غرق شدم تویِ حرفاش. تویِ درداش. تویِ دردایی که حسشون می‌کردم. که تویِ منم همون دردا ریشه داشتن. همونا چیزایی بودن که باعث می‌شدن ساعت سه شب یهو از خواب بپرم و بزنم زیر گریه. که براش از ریشه‌دار بودن این دردا گفتم. اینکه شاید بزرگتر و عاقلتر شیم ولی نمی‌تونیم ریشه‌ی این دردا رو بِکَنیم و بندازیم دور. چونکه با ریشه‌هایِ خودمون گره خوردن. این گره‌ها هیچوقت باز نمی شن. [Lost on you از ال‌پی تویِ پس‌زمینه پخش می‌شد]


اپیزود دوم: به یاسمن گفتم مثل اینکه یه قفس درست کردن و مغزامونو گذاشتن توش و توقع دارن حالا که تو قفسه رشد نکنه‌. یاسمن گفت اگه رشد کنه، چی؟ قفس می‌شکنه یا مغزای ماست که منفجر می‌شه؟ تا کجا می‌تونیم این قفسو تحمل کنیم؟


اپیزود سوم: دیشب با فاطمه بیرون بودم. بهش درمورد این گفتم که چقدر سخت می‌تونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. که چقدر هنوزم با خیلی از دوستام احساس راحتی نمی‌کنم. که چقدر زحمت می‌کشم که این راحتیو ایجاد کنم. که دوستیام از بین نرن و بقیه اینا رو نمی‌بینن. این جنگی که همیشه تویِ منه رو نمی‌بینن، و راحت می‌ذارن و می‌رن. که اونا نمی‌دونن من چه زحمتی کشیدم که اون دوستیِ به ظاهر ساده به وجود بیاد و چه چیزایی رو با خودم تحمل کردم. بهش گفتم برای همینه که زود از آدما ناامید می‌شم. زود بیخیالِ آدما می‌شم. برای همینه که راحت می‌تونم آدما رو بذارم و برم. چون کی اهمیت می‌ده درمورد کسی که زحمتا و رنجاتو نمی‌بینه؟


اپیزود چهارم: چندروزه با یه آدم جدید آشنا شدم. اینجا بهش می‌گیم گیانک. می‌دونین؟ یه لذت خاصی داره که یه نفرو پیدا کنی که پلی لیستش کپیِ خودت باشه. که خیلی بدونه و راحت بفهمه. گیانک همینجوریه. راحت می‌فهمه. شوخیاش حساب‌شده و فکرشده‌ست و فکراشم قشنگن. نمی‌دونم می‌دونین چی می‌گم یا نه ولی انگار یه هاله‌یِ تنهایی دورشه. یه هاله‌یِ تویِ خودش بودن. یه چیزی که برخلاف اینکه تمومِ ظرفیتای ممکن برای غمگین بودنو داره ولی آرامشِ محضه. یه حسی که باهاش بهت می‌گه که همیشه می‌تونی به عنوان یه رفیق روش حساب کنی و همیشه مراقبته. تمومِ چیزی که من این چندروز ازش فهمیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۱
می سا

شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از او واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را به واقعی بودنِ متعفنِ زندگی داده بود و او دیگر درون سرش زندگی نمی‌کرد. شاید کیلومترها بالاتر بود از آن چه که آن را زندگی می‌نامید. شاید هم قرن‌ها پایینتر. ولی چیزی که واضح بود عدمِ تطبیقش با زندگی بود. همین». ولی خب این جمله‌بندیا همه غلطن و منم نویسنده نیستم و هیچ‌وقت قرار نیست کسی بفهمه چجوری دارم به آخر می‌رسم. همین..‌


پ.ن: همین الآن که دارم اینا رو می‌نویسم تنهایی بدترینِ وجه‌شو داره نشونم می‌ده. همین الآن که اَدل داره تو گوشم داد می‌زنه که «واقعا یادت نمیاد؟ لطفا فقط یه بار دیگه منو به خاطر بیار!». همین الآن که زل زدم به سقف و فکرام یه سیاهچاله‌ی بزرگن که می‌خوان منو محو کنن تو خودشون. همین الآن، باید یادم بمونه که اینا هم تموم می‌شن. همونجوری که آدمایی که الآن نیستن باید تموم بشن. همونجوری.

پ.ن۲: کلا چهارتا پست فاصله‌ست بین چیزی که بهش می‌گفتم جادو و چیزی که بهش می‌گم ناامیدیِ محض. چهارتا پست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۰
می سا

زندگی همیشه یه چیز عجیب داره برای رو شدن. داره که همین چندشب، شب تولدم ساعت دوازدهش از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم و ساعت سه و نیم صبحش از گریه و ناراحتی خوابم نمی‌برد. داره که وقتی امروز صبح تویِ اوجِ عصبانیت یه جمله‌‌ای که نبایدو سرِ یه نفر که دوسش داشتم فریاد زدم، تو کمتر از دو ساعت همون جمله و همونجوری از دهنِ یکی دیگه برگشت بهم. داره که من لحظه‌ی اول خشکم زد. داره که این حجم از نبودن انبار شده تویِ تمامِ وجودم. نبودنِ بقیه و نبودنِ خودم. که تموم می‌شه این فصلا و این روزا ولی چی جا می‌مونه از خودمون؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۹
می سا

برای این روزا که عمیقا خسته‌ام و تنها و آفت‌زده. چرا آفت‌زده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سخت‌ترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچی‌ام. سعی می‌کنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمی‌تونم هیچی بگم. که من از همه‌یِ این سختیا تنهایی عبور نکردم که بقیه بهم بگن، چرا اینقدر الکی رفتی تو خودت. که چی قراره برام بمونه بعد از این جنگیدن و جنگیدنای یکسره؟ این همه جنگیدن فقط برای اینکه زنده بمونم؟ آدما خسته‌م می‌کنن. کاش بتونم جدا شم از این جمعیتِ اطرافم. همین.

پ.ن: اومدم عنوانِ پستو بذارم ”جنگلِ آفت‌زده‌یِ مغزم”، دیدم جنگل که آفت نمی‌زنه. :)) اینجوری شد که مغزم شد یه باغچه. کاش یه روزی جنگل بشم. همونقدر قوی و جادویی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۴۱
می سا

دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم می‌گفتم بهت. دلم می‌خواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر می‌شه و دست آویزای زندگی‌شون کمتر، بیشتر چنگ می‌زنن به عشق و شعر و اینجور چیزا. ولی من که نمی‌خوام فقط دست‌آویز باشه. می‌خوام؟ نمی‌دونم. من می‌خوام یه چیزی پیدا کنم که دوباره زندگی کنم. دوباره برگردم به خودم. دوباره کوله‌مو بندازم رو دوشم و کلِ شهرو راه برم. من می‌خوام دور بشم از همه‌چی. شایدم می‌خوام نزدیک شم. می‌خوام اونقدر نزدیک شم به زندگی که باهاش یکی بشم. که دیگه مشخص نباشه از کجا من تموم می‌شم و از کجا زندگی شروع. شاید من از زیادی نزدیک بودن و بیش از حد دور بودن می‌ترسم. می‌خوام دستشو بگیرم و بگم می‌دونی چه حسی داره که حس کنی تو بدنِ خودتم اضافی‌ای؟ حس کنی این غمی که داره حسش می‌کنی اندازه‌یِ تو نیست. انگار که هرلحظه ممکنه غم و ناراحتی از چشما و گوشات بریزن بیرون. که هرلحظه ممکنه غمتو فریاد بزنی. که بترسی نکنه یه روزی اونقد تاریکیِ دورت زیاد بشه که دیگه نتونی روشنی رو پیدا کنی. می‌دونی چی می‌گم؟ ما دوباره سبز می‌شیم؟ ریشه‌هامون به آب می‌رسه و شاخه‌هامون به آفتاب؟ چه اتفاقی قراره برامون بیفته؟ منم نمی‌دونم.

پ.ن: این مدت که نبودم، اینقدر اتفاقای زیادی برام افتادن و اینقدر هی اومدم بگم و نتونستم که دیگه شد این.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۶:۱۹
می سا

اپیزود اول: از ماشین پیاده می‌شم و می‌بینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده می‌ریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم می‌پرسی سیگار می‌کشم یا نه؟ می‌گم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار می‌کشیم و بهم می‌گی ازم خوشت میاد. می‌گی که باهم باشیم و قبول می‌کنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.


اپیزود دوم: ناهار باهم می‌ریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زندگی‌ت می‌گی. از نجات دهنده‌ات. که نجات‌دهنده هنوز برای تو نمرده. و خب شاید خبر ندارم اینا بهترین ساعتایی قراره بشن که تا حالا داشتم.


اپیزود سوم: باید خداحافظی کنیم. مسابقات تموم شده و باید برگردی شهرِ خودت. دوازده ساعت فاصله داریم باهم. با ماشین البته. دست می‌دی بهم و روبوسی می‌کنیم و هرکسی راهِ خودش. یکم که ازت دور می‌شم، می‌بینم دلم نمیاد همینجوری بذارمت. بهت پیام می‌دم. چونکه نمی‌دونم دفعه‌ی بعدی‌ای که قراره ببینمت کِیه. تو می دونی؟


اپیزود چهارم: بهت پیام می‌دم که بغلت نکردم و کی می‌دونه دوباره کِی همو می‌بینیم؟ برمی‌گردی و برمی‌گردم. برمی‌گردیم به هم. می‌ریم پشتِ ساختمون مسابقات و از تهِ دل بغلت می‌کنم. دوبار. باهم سیگار می‌کشیم و سیگارتو روشن می‌کنم. این قشنگ‌ترین قراریه که تو عمرم داشتم.


اپیزود پنجم: بهم می‌گی که واقعا دلت نمیاد همینجوری منو بذاری و بری و یه‌جوری نگاهت می‌کنم انگار اجازه می‌دم منو ببوسی و همین.


اپیزود ششم: می‌رسم خونه و تمومِ این اتفاقا شبیهِ یه رویا به نظر میان بیشتر. شبیه کتابِ «خورشید هنوز یک ستاره‌ست». تویِ یه روز اندازه‌یِ هزارسال کاری می‌کنی که دوسِت داشته باشم. ”من به جادو اعتقادی ندارم ولی ما جادویی بودیم”.


اپیزودِ هفتم: بویِ عطرت مونده رو لباسام. رو شالم. رو لبام. رو تک‌تک قسمتایِ وجودم. بویِ عطرت حک شده روم. که دیگه اگه نخوامم یه تیکه از من شدی. یه بخشی از خاطره‌ها و مغزم. یه قسمتی از سلولایِ خاکستری‌مو به خودت اختصاص دادی. که یادته ازم پرسیدی ”نکنه برم و فراموشم کنی؟” و من به شوخی گفتم ”سعی‌مو می‌کنم فراموشت نکنم ولی یهو دیدی یهویی شد دیگه” و بعدش بهم گفتی همین که سعی‌مو می‌کنم خوبه. الآن اگه بپرسی می‌گم نمی‌تونم فراموشت کنم. تو عجیب‌ترین آدمی بودی که تو زندگی‌م دیدم و امروز عجیب‌ترین و جادویی‌ترین روزی که تو کلِ زندگی‌م داشتم. آخرین تصویری که ازت تو ذهنمه خودتی و سیگارت که تو دستته. زمان متوقف می‌شه اینجا انگار. تو همینجوری می‌‌مونی تو ذهنم تا دفعه‌یِ بعدی که ببینمت.


اپیزود هشتم: فرداصب داری می‌ری و کی گفته ”این دی اند ایتس گانا بی جاست فاین”؟ گریه می‌کنم برایِ همه‌یِ زمانایی که می‌تونستیم باهم جادویی‌شون کنیم و نکردیم. که ما دیر پیدا کردیم همو. گریه می‌کنم چون این دوری نفسمو می‌بُره. انگار خودمو از خودم بخوان جدا کنن. تصویرِ چشمات وسطِ مغزم حک شده. چشمات و همه‌ی نوری که دورت بود و فقط من می‌دیدم. انگار یه روزو تو زمان سفر کردم. که من دلم تنگ می‌شه برات. حتی اگه خودت ندونی. همین.


-با یک روز تأخیر، این دهمِ فروردینِ جادویی برای همیشه اینجا ثبت می‌شه. تویِ تقویمِ ذهنم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۳۶
می سا

ساعت چهارِ صبه. رو تختم نشستم و دارم باقی‌مونده‌یِ پیتزایی رو می‌خورم که تو یخچال پیداش کردم و کی اهمیت می‌ده که دارم چاق می‌شم و فلان؟ آقامون ابی داره تو گوشم می‌خونه ”کی منتظر می‌مونه حتی شبایِ یلدا؟ تا خنده رو لبات بیاد، شب برسه به فردا؟” و فلان. و اینکه جدی اگه من نباشم کی اشکاتو پاک می‌کنه، شبا که غصه داری؟ ولی حقیقتش این انصاف نیست که من ساعت سه صب یهو از خواب بپرم با این فکر که چرا زنگ نزدی؟ چونکه من یه حسِ شیشمِ سگی دارم که وقتی چیزی رو حس می‌کنه، باید حتما اون چیز اتفاق بیفته. انی‌وی. یهو از خواب پریدم و وقتی گوشیمو چک کردم، دیدم زنگ زدی ولی من ندیده بودم. چونکه خواب بودم. نصفِ عمرمو خوابم. واکنش دفاعی‌مه. مث کبک که سرشو می‌کنه زیر برف و فک می‌کنه بقیه نمی‌بیننش، بدن منم فک می‌کنه اگه بخوابه مشکلا خودشون خود به خود حل می‌شن. کاش حل می‌شدن واقعا‌. ولی نمی‌شن که. برایِ حل مشکل کلا چندتا آپشن محدود داره بدنم که دیگه چندوقته هیچکدومشون کار نمی‌کنه تقریبا. یکی‌شون خواب. یکی آهنگ. یکی سیگار. راستی گفته بودم بهت، چندوقته که دیگه سیگار کشیدنمو نمی‌تونم کنترل کنم؟ دیروز تمومِ بعد از ظهر دلم سیگار می‌خواست، اونم درحالی‌که همین روزِ قبلش شیش، هفت تا کشیده بودم. نباید اینجوری باشه حقیقتش. من نمی‌خوام اینجوری باشه. مغزم به کافئین و نیکوتین وابسته‌س انگار. که اعتیاد به اولی‌شو خدا رو شکر کسی بد نمی‌دونه زیاد. دومی‌ش چرا ولی. باید کمترش کنم و این سخته. ولی خب. مهم اینه که دیشب زنگ زدی. انگار که وسطِ ناامیدی بیان یه چراغ روشن کنن تو دلم. اون چراغ کوچیکه، تویی. ناراحت شدم که ندیدم زنگ زدنتو‌. چونکه اُنلی یو کَن مِیک می هپی و فلان، یو نو؟ که فقط تو می‌تونی کاری کنی که مغزم همه‌یِ این قضایایِ اعتیاد به کافئین و نیکوتین و فلانو یادش بره. همین دیگه. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۳۳
می سا

اول: تاکسی، چاوشی گذاشته و اصلا چراغا رو خاموش کنین بزنیم زیر گریه. یعنی دقیقا اگه ریمل نزده بودم الآن راننده داشت وساطت می‌کرد که خانم توروخدا گریه نکنین:)). ببین زندگیو آخه. کی فکرشو می‌کرد یه روز بیاد که تنها دلیلم برا گریه نکردن وسط خیابون، ریختن ریملم باشه؟:)) ”مسافرا شعرن. تو برف و بارونی. قطار قلب منه، چشم تو پنجره‌هاش”. [9:26]


دوم: ‌ساعت ۹:۰۱ بهم پیام می‌ده که ”سلام. خوبی؟ می‌شه یه نیم‌ساعت دیگه بهت زنگ بزنم؟” بهش می‌گم آره. ۹:۳۰ زنگ می‌زنه و اتفاقی میفته که آخرین‌بار یادم نمیاد کِی افتاده بوده. زمانو گم می‌کنم. ۵۶ دقیقه و ۴۳ ثانیه باهاش حرف می‌زنم و باهام حرف می‌زنه و بیشتر از ده، بیست دقیقه حس نمی‌کنم. انگار که ما یه جایی خارج از این زمان و مکانِ معمولی داشتیم حرف می‌زدیم. پشت تلفن گریه می‌کنه و سعی می‌کنم به روش نیارم و ادامه بدم به حرف زدن، حتی اگه چرت و پرت بگم. می‌فهمم غمشو، حتی اگه چیزی نگه. براش از کتابِ ”انسان درجستجویِ معنا” می‌گم و بهش می‌گم که ببین غم و ناراحتی نسبیه. مثل موقعی که گازو وارد اتاق می‌کنیم، حالا چه کم باشه و چه زیاد، کلِ اتاقو می‌گیره. که ببین اگه تو اون اتاقی و ناراحتی همه‌ی وجودتو گرفته و ازت یه اتاقِ تاریک ساخته، بذار خوشحالت کنم. بذار نورت بشم‌. روشنت کنم. حتی اگه کم باشم و تاریکی هنوز اونجا باشه. براش از این می‌گم که غم هم یه قسمتی از وجودمونه. نباید فرار کنیم ازش. هُلش می‌دم سمتِ غمش که ببین من پشتتم. که ببین تو هیچ‌وقت تو تاریکی غرق نمی‌شی، چون که من گرفتمت. من هواتو دارم. تو فقط برو جلو و سعی کن باهاش رو به رو شی. که غم یه قسمتی از ما عه و باید بغلش کنیم و سعی کنیم که باهاش مهربون باشیم. که گُمَم می‌کنه تو زمان و مکان خیالی که باهم ساختیم و هیچکدوم به رویِ اون یکی نمیاره این سفر تویِ زمانو. [21:01]


سوم: دوروز پیش که بهم گفتی ”دیگه حوصله‌مو نداری و باهام حال نمی‌کنی”، نمی‌دونستی که من بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی روت حساب کرده بودم. چون که فکر می‌کردم تو رفیقمی. از اونایی که تا همیشه، همه‌چیو می‌تونم بهش بگم. حتی اگه هیچ‌وقت یاد نگیرم حرف زدنو‌. هیچ‌وقت. ولی تو هستی همیشه. من روت حساب کرده بودم. می‌دونستی؟ نمی‌دونستی و اصلا هم مهم نبود که حرفت از رو عصبانیت بوده و واقعا چیزی تهِ دلت نبوده. مهم نبود چون من شکستم دوباره. دوباره شدم همون آدمِ چندسال پیشی که همیشه حس می‌کرده اضافیه. که دوباره کوچیک شدم و کوچیکتر‌. اونقدری که دیگه هیچ‌کدوم از حرفایِ امشبت نتونست اون زخمو، خوب کنه. بهم گفتی من تنها کسیَم که می‌تونم باهات حرف بزنم و هیچکی مثل من نمی‌تونه باهات حرف بزنه. گفتی که اگه نباشم، چقدر اعصابت خورده و گفتی که چقدر پشیمون شدی که ”وِلَم کردی”. ولم کرده بودی واقعا؟ تموم مدت به این فکر کردم که چقدر درستترین تعریفی که از اون کار می‌شه گفت، همین بوده. وِ لَ م کردی. وسطِ همه‌ی غم و ناراحتی‌ها و درگیریام. ولم کردی و رفتی. باعث شدی گریه کنم. ناراحتم کردی. می‌دونی؟ اگه روت حساب نمی‌کردم، هیچ‌وقت اینقدر ناراحت نمی‌شدم ازت. من روت حساب کرده بودم. ازم عذرخواهی کردی و گفتی که دوسَم داری. گفتی می‌تونم تصمیم بگیرم که می‌خوام برگردم یا نه. بی‌رحمی بس که. همه‌چیو انداختی رو شونه‌هایِ من. طاقتشو دارم مگه؟ می‌تونم تصمیم بگیرم برای وِل کردنت؟ برای وِل کردنِ خودم؟ چرا ازم خواستی تصمیم بگیرم؟ چرا وقتی رفتی، کامل نرفتی؟ چرا اینقدر سرگردونم می‌کنی بین این دوراهی؟ راحتم بذار. من برایِ این دوستیِ از دست رفته، حتی به شیوه‌یِ خودم، عزاداریمَم کرده بودم. نباید برمی‌گشتی. نباید یادم میاوردی اینکه قبل خواب بهم شب بخیر بگی و یادم بیاری که دوسَم داری، چه مزه‌ای داره. من داشتم وِلِت می‌کردم. درست مثل خودت که وِلَم کردی تا سقوط کنم. چرا دوباره نجاتم دادی و دستمو گرفتی؟ وِل کن دستمو! من راحتترم که سقوط کنم تا اینکه برای همیشه معلق باشم. ول کن دستمو و بذار بیفتم. همین. [00:26]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۳۹
می سا

ناراحتم. حجم زیادی از غم و غصه‌م که راه می‌رود. نفس می‌کشد. چشم می‌دوزد به پنجره و هیچ‌چیز نمی‌بیند. انگار که ”دیدن” دیگر واقعا آن معنایِ واقعی‌ش را ندارد. کورم. کَرَم. لالَم. نه چیزی را می‌بینم و نه دیده می‌شوم. هیچم. چشم بسته راه می‌روم و چشم باز خواب می‌بینم. خواب‌هایم سیاه و سفیدند. فارغ از هرگونه معنا. خواب را گم کرده‌ام و بیداری تا کِی ادامه دارد؟ که ما در رویاهایمان خوابیم و در خواب‌هایمان.. چشم می‌بندم رویِ تمام آنچه که واقعیت نام دارد.‌ غرق می‌شوم در سیاهی و نجات‌دهنده؟ مرده است. 

”طلسمِ معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام، چنین که دست تطاول به خود گشاده منم..”

پ.ن: شاید اونقدر بزرگ شدیم که دیگه برای هرچیزی گریه نکنیم، نه؟ ما مجموعه‌یِ بغضامونیم وقتی که حتی مطمئن نیستیم که وجود داریم یا نه.

-که یادم بمونه، به تاریخ الآن و برایِ اسفندِ ۹۷، من غمگین‌ترینِ خودم بودم. همین-

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۵۰
می سا

که آدمایِ دنیایِ تویِ آیینه‌ها، نام نجات‌دهنده‌شونو از کی می‌پرسن؟ که نجات دهنده، مرده است؟ که ما تویِ کدوم آیینه زندگی می‌کنیم که هنوز که هنوزه نتونستیم خودمونو نجات بدیم؟ که بعدش چی می‌شه؟ کی می‌دونه کِی قراره بشکنه این آیینه‌ای که ما توشیم؟ چشم بستیم رویِ آینده. که اونقدر آیینه اینجاست که دیگه نمی‌دونم تصویرِ تویِ کدوم آیینه منم و کجایِ این همه سوالم. که ”من در شب‌ها و روزهای شما زندانی بودم و دَری می‌جستم به شب‌ها و روزهایِ بزرگتری”. که این طناب زیر پامون اونقدر محکم هست که بهمون اجازه بده تا آخر مسیر بریم یا نه؟ اسمشو می‌ذاری فرار یا جنگیدن؟ جنگیدن برای چیزی که ازش مطمئن نیستی، مگه همون فرار نیست؟ تا کجا قراره فرار کنیم از خودمون به اسم جنگیدن برای این نامعلومی که اسمش آینده‌ست؟ نوری می‌بینی آخر مسیر؟ ”نجات‌دهنده، مرده است”. ما تا ابد گیرِ این تاریکی افتادیم و کدوم راهِ فرار؟ از این تاریکی فرار کنیم به کدوم تاریکی؟ ”من تاریکی بودم و من را نمی‌شناختند”. تاریکی که همون عدم وجود روشنایی نیست. تو که تا حالا روشنایی رو ندیدی، تاریکی رو چجوری تعریف می‌کنی؟ ولی دیگه دیره. باید برگردیم. دیرمون می‌شه. گلدونا رو آب ندادیم. باید برگردیم. فرار فایده‌ای نداره. تاریکی، آخر نداره. دستمو بگیر. ببین. باید برگردیم، قبلا از اینکه دیر بشه. چشماتو ببند. ما دوباره خونه‌ایم‌. ما دوباره تاریکی رو جا گذاشتیم تو واقعیتامون. این، همون جاییه که بهش تعلق داریم. همین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۱۱
می سا