56: چونکه دیگه هیچ معجزهای وجود نداشت که بخواد حالمونو خوب کنه.
ناراحتم. حجم زیادی از غم و غصهم که راه میرود. نفس میکشد. چشم میدوزد به پنجره و هیچچیز نمیبیند. انگار که ”دیدن” دیگر واقعا آن معنایِ واقعیش را ندارد. کورم. کَرَم. لالَم. نه چیزی را میبینم و نه دیده میشوم. هیچم. چشم بسته راه میروم و چشم باز خواب میبینم. خوابهایم سیاه و سفیدند. فارغ از هرگونه معنا. خواب را گم کردهام و بیداری تا کِی ادامه دارد؟ که ما در رویاهایمان خوابیم و در خوابهایمان.. چشم میبندم رویِ تمام آنچه که واقعیت نام دارد. غرق میشوم در سیاهی و نجاتدهنده؟ مرده است.
”طلسمِ معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام، چنین که دست تطاول به خود گشاده منم..”
پ.ن: شاید اونقدر بزرگ شدیم که دیگه برای هرچیزی گریه نکنیم، نه؟ ما مجموعهیِ بغضامونیم وقتی که حتی مطمئن نیستیم که وجود داریم یا نه.
-که یادم بمونه، به تاریخ الآن و برایِ اسفندِ ۹۷، من غمگینترینِ خودم بودم. همین-