60: دستآویزم باش برای زندگی کردن.
دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم میگفتم بهت. دلم میخواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر میشه و دست آویزای زندگیشون کمتر، بیشتر چنگ میزنن به عشق و شعر و اینجور چیزا. ولی من که نمیخوام فقط دستآویز باشه. میخوام؟ نمیدونم. من میخوام یه چیزی پیدا کنم که دوباره زندگی کنم. دوباره برگردم به خودم. دوباره کولهمو بندازم رو دوشم و کلِ شهرو راه برم. من میخوام دور بشم از همهچی. شایدم میخوام نزدیک شم. میخوام اونقدر نزدیک شم به زندگی که باهاش یکی بشم. که دیگه مشخص نباشه از کجا من تموم میشم و از کجا زندگی شروع. شاید من از زیادی نزدیک بودن و بیش از حد دور بودن میترسم. میخوام دستشو بگیرم و بگم میدونی چه حسی داره که حس کنی تو بدنِ خودتم اضافیای؟ حس کنی این غمی که داره حسش میکنی اندازهیِ تو نیست. انگار که هرلحظه ممکنه غم و ناراحتی از چشما و گوشات بریزن بیرون. که هرلحظه ممکنه غمتو فریاد بزنی. که بترسی نکنه یه روزی اونقد تاریکیِ دورت زیاد بشه که دیگه نتونی روشنی رو پیدا کنی. میدونی چی میگم؟ ما دوباره سبز میشیم؟ ریشههامون به آب میرسه و شاخههامون به آفتاب؟ چه اتفاقی قراره برامون بیفته؟ منم نمیدونم.
پ.ن: این مدت که نبودم، اینقدر اتفاقای زیادی برام افتادن و اینقدر هی اومدم بگم و نتونستم که دیگه شد این.