61: این باغچهیِ آفتزدهیِ مغزم.
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. که من از همهیِ این سختیا تنهایی عبور نکردم که بقیه بهم بگن، چرا اینقدر الکی رفتی تو خودت. که چی قراره برام بمونه بعد از این جنگیدن و جنگیدنای یکسره؟ این همه جنگیدن فقط برای اینکه زنده بمونم؟ آدما خستهم میکنن. کاش بتونم جدا شم از این جمعیتِ اطرافم. همین.
پ.ن: اومدم عنوانِ پستو بذارم ”جنگلِ آفتزدهیِ مغزم”، دیدم جنگل که آفت نمیزنه. :)) اینجوری شد که مغزم شد یه باغچه. کاش یه روزی جنگل بشم. همونقدر قوی و جادویی.