And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

روز به روز دارم آشفته‌تر می‌شم. چرا میگم آشفته؟ چون به نظرم این تنها کلمه‌ایه که می‌تونم خودمو باهاش توضیح بدم. دارم آشفته‌تر می‌شم و دلم هِی بیشتر تنگ می‌شه برای آدمایی که تو گذشته بودم. برای اون آدمی که بودم و دوستت داشتم. برای اون آدمی که فهمید باید خداحافظی کنه باهات. برای اون آدمی که فردای خداحافظی باهات، تا از خواب بیدار شد و خواست زنگ بزنه تا بیدارت کنه، یادِ خداحافظی‌ت افتاد. یادِ خداحافظی‌ش افتاد. همون آدمی که فردایِ اون خداحافظیِ کوفتی، تا رفت جلویِ آیینه و چشمش به خودش افتاد زد زیر گریه. گریه کرد برای آدمی که قرار بود بدون تو روزاشو بگذرونه. بدون تویی که باشی و آرومش کنی. گریه کرد برایِ آدمِ آشفته‌ی این روزایی که حتی نمی‌تونه گریه کنه از فرطِ آشفتگی.‌ آدم آشفته‌ای که فکر می‌کنه نکنه یکی از شخصیتایِ گم‌شده‌یِ «سه‌گانه‌ی نیوورک»ِ پل استره. آدم آشفته‌ای که تمومِ زندگی‌ش تویِ اون چندتا سکانسِ آخرِ لالالند گیر کرده. آدم آشفته‌ای که دلش برایِ اون روزایی که دوستت داشت تنگ شده، نه برای خودت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۳
می سا

می‌دونین چیه؟ بذارین همین‌جا اعتراف کنم که من خیلیی سخت با همه صمیمی می‌شم‌ و خب برای همین وقتی تو‌ جمعای شلوغی که بیشترِ افرادشو نمی‌شناسم قرار می‌گیرم، عصبی می‌شم. یا وقتایی که تمومِ سعی‌مو می‌کنم با یکی صمیمی شم و از این لاکِ فقط خودمو دیدنه و فقط با خودم خوشحال بودنه دربیام و بعدش می‌بینم طرف بعد از دو، سه روز کامل منو یادش می‌ره عصبی می‌شم. عصبی ‌می‌شم چون من برای اون مکالمه زحمت کشیدم. برای تک‌تک کلماتی که بهش گفتم و رفتارایی که جلوش داشتم. من با خودم جنگیدم که هِی سعی نکنم یه‌جوری اوضاع رو نشون بدم انگار طرف مزاحمِ تنهاییمه. یه جوریه انگار با ناخن بکشن رویِ اون دیوارِ تنهایی‌ای که دور خودت درست کردی. من نمی‌تونم فراموش شدنو قبول کنم وقتی بعد از کلی مدت اجازه دادم یه فردِ تازه وارد این داستانِ زندگی‌م شه. حتی اگه فقط چندساعت با اون فرد حرف زده باشم. کلمات مهمن. بعضی آدما مثل من واقعا اذیت می‌شن برای حرف زدن با افراد تازه. نباید منو یادت می‌رفت. نباید بعد از این دو، سه روز یه‌جوری وانمود می‌کردی انگار من مزاحمتم. تو فقط دیوارِ تنهاییمو بزرگ‌تر کردی. دیوارِ «سخت‌تر ارتباط برقرار کردن با بقیه»یِ دورمو. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۷
می سا

می‌دونستم این میشه. از همون روزی که گفتی نمی‌تونی به اندازه‌ی من روی این دوستی حساب کنی. از همون روزی که نمی‌تونستی به راحتیِ من، باهام حرف بزنی. به همون راحتی‌ای که من باهات حرف می‌زدم. می‌دونستم تهش هیچی نیست و بازم ادامه دادم. ادامه دادم، چون من هنوز امید داشتم. هنوزم امید دارم.‌ اون‌قدری که الآنم اگه باز برگردی، این همه امیدوار بودنمو مسخره کنی. من نمی‌دونستم همه‌چی قراره پشت سرِ هم اتفاق بیفته. نمی‌دونستم قانونِ این دومینوی کوفتیو. تو یادم دادی. یادم دادی چجوری باید خودمو جمع کنم وقتی نیستی. وقتی دلتنگتم. همون‌جوری که اون‌روز وقتی پشت فرمون بودی و رسیدیم به چراغ قرمز، گفتی «می‌بینی؟ اگه این اولیش قرمز باشه، تا آخر همه‌ی چراغا قرمزه» و بعد خندیدی. چرا نباید می‌خندیدی اونم وقتی اون‌روز اون‌قدر خوشحال بودیم که نمی‌تونستیم نخندیم؟ من هنوزم امید دارم. هنوزم امید دارم که دوباره همون‌قدر خوشحال باشیم. همون‌قدر بخندیم. باهم. کنار هم. دوباره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۰
می سا

هرچی بیشتر می‌گذره، بیشتر پشیمون می‌شم که چرا بعضی افرادو تو زندگیم راه دادم. چرا اجازه دادم بعضیا اینقدر راحت باهام صمیمی شن. چرا گذاشتم بعضیا به همین سادگی خودشونو تو داستانِ زندگیِ من جا کنن. یعنی می‌دونین؟ این زندگیِ منه. من کارگردانِ این فیلمم. من باید انتخاب کنم کی قراره توش نقش بازی کنه و کی قرار نیست. ولی خب واقعا اینجوری به نظر نمی‌رسه. می‌دونین؟ بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید ناخودآگاهم به وجودِ این آدما نیاز داره. برای همینه که بیرونشون نمی‌کنه. برای همینه که راشون می‌ده تو زندگیم. ناخودآگاهم به توجهشون، محبتشون، حضورشون و درکل اونچه که بودنش پدید میاره، نیاز داره و خب‌ برای همینه که هستن. برای اینکه بودنشون توی این پازل لازمه. حتی اگه خارج از این پازل یه تیکه‌ی بی‌معنی باشن. یه تیکه‌ی بی‌شکل که شکلش تو پازل مشخص می‌شه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۲
می سا

زندگی گاهی اوقات موقعیتای عجیبی رو برایِ آدم پیش میاره. چیزایی که می‌دونستی اتفاق میفتن ولی بازم وقتی اتفاق میفتن، تو نمی‌دونی باید باهاشون چیکار کنی. مثلِ تموم شدنِ یه رابطه. آخرین کلمه‌هات با یکی از دوستات. مثل آخرین بارایی که می‌دونستی آخرین باره ولی بازم خداحافظی نکردی که تا آخر عمرت حسرتِ اون خداحافظیه رو بخوری. ولی عجیب‌تر از این موقعیتا، وقتاییه که حتی فکرشونم نمی‌کردی. موقعیتایی که تنها نقطه شباهتشون باهم اینه که وقتی اتفاق میفتن مغزت قفل می‌کنه. نمی‌دونی چه واکنشی باید نشون بدی. مثلِ یه پیام از طرف دوستی که خیلی وقته رابطه‌یِ دوستی‌تون تموم شده. شنیدنِ چندتا کلمه از کسی که خیلی وقته نیست. دیدنِ آدمی که مطمئن بودی دیگه قرار نیست ببینیش. ولی خب تهش چی؟ تهش که زندگی همینه. موقعیتایِ عجیب. اومدن و رفتن و اومدن و رفتنِ آدما. دیدنِ آدمایِ جدید. ترس از شکست. جسارتِ تجربه کردن. از دست دادنِ آدما. زمین خوردن. بلند شدن. تجربه کردن و بازم تجربه کردن. دوست داشتنِ خودمون. دستِ خودمونو گرفتن و رفتن. اضافه شدن به جمعیتِ رفته‌ها. رها کردن. دور شدن. دور شدن. دور شدن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۵
می سا

اینکه این ساعتِ شب بیدارم و خوابم نمی‌بره یعنی یه چیزی اشتباهه. یعنی یه جایِ راهو اشتباه اومدم. یعنی اون همه تلاش برای برگردوندن ساعتِ خوابم به ۱۱،۱۲ یِ شب همه‌ش الکی بوده. یعنی همه‌یِ برنامه‌ریزیام اشتباه بوده. یعنی دارم برمی‌گردم به همون منِ چندوقتِ پیش. همون‌قدر سرگردون. همون‌قدر پر از فکر و خیال. همون‌قدر بی‌خواب و بی‌هدف. یعنی دارم دوباره به آدمی تبدیل می‌شم که نمی‌خوام بشم. اون بخشِ وجودم که هیچ‌وقت حوصله‌شو نداشتم. یعنی دوباره دارم معتاد می‌شم به ساکت بودنِ شب. به بادِ خنکِ نصفِ شبی که راهشو از لایِ پنجره‌ می‌کشه میاد تو اتاق. به کتاب خوندنایی که خودمو لایِ صفحه‌ها گم می‌کنم. به هجومِ فکر و خیالایی که درمورد تو عه. به راه رفتنای بی‌هدف وسطِ اتاقِ پونزده متری‌ای که معلوم نیست چه‌جوری می‌تونم یه ساعت بدون هدف توش راه می‌رم. دارم برمی‌گردم به خودم. به خودی که نمی‌خوامش. دارم بر‌می‌گردم و کاش برنگردم. شایدم این من نیستم که دارم برمی‌گردم. شاید این اون قسمتی از وجودمه که قبلا گمش کردمو داره برمی‌گرده پیش من که تو رو یاد من بندازه. شایدم..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۵۳
می سا

می‌دونم نمی‌دونی ولی دارم اینا رو می‌نویسم که بگم من هنوزم نمی‌تونم نخِ ذهنمو بگیرم دستم که در نره سمتِ فکرِ تو. مثل اون موقع‌هایی که می‌گفتی باید نخِ بادباکمو محکم‌تر بگیرم که باد نبردش. ولی خب تهش که باد بادبادکمو برد. تهشم که من هنوز بهت فکر می‌کنم. ولی می‌دونی چیه؟ من دارم تمومِ سعی‌مو می‌کنم که برنگردم به اون روزا. درسته. بعضی خاطره‌ها قشنگه. بعضی چیزا دوست داشتنیه‌. آدم دوست داره بعضی اتفاقا بازم تکرار شه. ولی خب هیچکس نمی‌تونه بگه که یه اتفاق برای بار دوم هم می‌تونه به همون قشنگیِ بار اول باشه؛ می‌تونه؟ همینه که می‌ترسم. می‌ترسم که شاید این‌بار که بیای من همون‌قدر دوستت نداشته باشم که فکر می‌کنم. می‌ترسم همون‌قدر دوسم نداشته باشی که فکر می‌کردم. برای همینه که نمی‌تونم تصمیم بگیرم. نمی‌خوام تصمیم بگیرم. من هنوز زنده‌ام. رویِ پایِ خودمم. بهت فکر می‌کنم و همین کافیه. نمی‌خوام باشی. نمی‌خوام برگردی. نمی‌خوام اون حجم از نگرانی و استرس و دلتنگی و همه‌چی رو با خودت برگردونی. من هنوز اینجام و می‌خوام برم جلو. اون‌قدر جلو که برام مثلِ چراغای ساختمونا بشه از ارتفاع تو شب. مثلِ ستاره‌هایی که نمی‌دونم هنوزم وجود دارن یا نه، ولی با تمامِ وجود دوسشون دارم. من میرم جلو‌ و با اینکه هنوزم تهِ ذهنم دارم آرزو می‌کنم که کاش کنارم بودی، بازم ادامه می‌دم به نبودنت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۵
می سا

این خونه‌ی جدیدمون توی آشپزخونه‌ش یه پنجره‌ی بزرگ داره که تقریبا بیشتر محله دیده می‌شه ازش. چندشبه، ساعتای ۱ و ۲ که تشنه می‌شم و می‌رم آشپزخونه آب بخورم، یه خانم و آقای خیلی مسنی رو می‌بینم که دارن پیاده‌روی می‌کنن. باهم حرف می‌زنن. شوخی می‌کنن. می‌خندن. سلفی می‌گیرن حتی باهم. گاهی اوقاتم فقط دستای همدیگرو می‌گیرن و راه می‌رن. نکته‌ی جالبشم اینه که بیشتر اوقات لباساشون سته و خیلیَم رنگای شادی می‌پوشن اتفاقا. امشب که رفته بودم آب بخورم، دوباره چشمم افتاد به این خانم و آقا. تو همون مسیر همیشگی‌شون داشتن راه می‌رفتن و باهم حرف می‌زدن و بلند بلند می‌خندیدن. یهو وسط حرف زدنشون ساکت شدن. بعد از یه مدتی آقاهه یه چیزی گفت و یهو همدیگرو بوسیدن و می‌خوام بگم این یکی از قشنگ‌ترین و قشنگ‌ترین صحنه‌هایی بود که تویِ تمامِ عمرم دیدم. قشنگ‌ترین. 🌌

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۹
می سا

مچاله شدم گوشه‌یِ اتاقم و دارم فکر می‌کنم اگه تویِ یه خانواده‌یِ دیگه دنیا اومده بودم چی؟ بی‌رحمانه‌ست؟ آره. ولی این‌روزا یه فشارِ روانیِ زیادی رومه. جر و بحثایِ همیشگیِ تو خونه که اصلا به من ربطی هم ندارن ولی خب عصبیم می‌کنن. نمی‌تونم فکر نکنم بهشون. امروز صبح وقتی مچ خودمو گرفتم که حدود یکساعت از زل زدنم به دیوار و فکر کردن به این جر و بحثا گذشته بود. وسط کلاس شطرنج. زبان. وسطِ مشق نوشتن. سریال دیدن. وسطِ همه‌چی بهشون فکر می‌کنم و عصبی میشم. نمی‌تونم حرف بزنم. با هرکی میخوام حرف بزنم، یهو به خودم میام و می‌بینم که نمی‌تونم. واقعا نمی‌تونم. و خب این سخته. برایِ منِ چندسال دیگه ممکنه اصلا مهم هم نباشه ولی برایِ منِ ۱۷ ساله، تحملِ اینا سخته. سخته‌.

پ.ن: اثراتِ pms و اینا یه جوریه که الآن دوروزه تو پی‌ویِ کراشم (که اتفاقا باهاش رودروایسی هم دارم) وِلَم و یه چیزایی میگم که تو حالتِ عادی که هیچی، حتی اگه های بودم هم امکان نداشت اونا رو بهش بگم. :))

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۵۵
می سا

بعضی روزا که حوصله‌‌ی هیچی رو ندارم، میرم کره‌کره‌ رو می‌کشم و دراز می‌کشم رو تخت و زل می‌زنم به سقف. زل می‌زنم به سقف و سعی می‌کنم به هیچی فکر نکنم. سعی می‌کنم هیچی باشم. هیچیِ هیچیم نه، ولی همین که خودم نباشم کافیه. سعی می‌کنم فکر کنم یه تیکه از تختم. یه قسمتی از رو تختی. یه پرتو از این نور آبی‌ای که تو اتاقه و دلیلش کره‌کره‌یِ آبیمه‌. سعی می‌کنم یه تیکه از هوا باشم. یه بخشی از سقف. یه شاخه از گلدونای رو طاقچه. سعی می‌کنم هیچی باشم و پرواز کنم. پرواز کنم و دور شم از همه‌چی. یه جورایی واکنشِ دفاعیمه. در برابرِ همه‌چی. یکی دیگه از واکنش دفاعیام مسواک زدنه. بعضی روزا شده تویِ یه ساعت، ۵،۶ بارم مسواک بزنم. نمی‌تونم خودمو کنترل کنم. باید یه کاری بکنم. حتی شده مسواک زدن. مثلا اون‌روزی که گفتی از اینجا به بعد باید رویِ پاهای خودم وایستم و دیگه تو نیستی که شونه به شونه‌ کنارم باشی همیشه، یه تیکه از پرده بودم که توی یه ساعت ۷ بار مسواک کرد. یه تیکه از پرده که دلش می‌خواست خودشو بسپره به دستِ باد که بیاد پیشِ تو. پیشِ تو. پیشِ تو.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۷
می سا