And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

همونجا بودی. رو به روم. تو فاصله‌ی پنج قدمی و من نتونستم باهات حرف بزنم. راست می‌گفتی. من دلم می‌خواد همیشه تو خودم باشم. نمی‌تونم راحت حرف بزنم. نمی‌دونم چجوری اینقدر راحت آدما رو می‌شناختی ولی راست می‌گفتی. نتونستم بهت بگم‌.‌ نتونستم که الآن حسرتشو بخورم. که هی صفحه‌ی چتو بالا و پایین کنم که نکنه پیام بدی و من نبینم. هی برم همون‌جاهایی که باهم رفته بودیم که نکنه بری و من نباشم. ترسیده بودم. می‌ترسیدم بگم و تو بازم خودت قبل از گفتنم همه‌شو بدونی. دوست داشتمت ولی نمی‌تونستم ادامه‌ش بدم. تو عجیب‌ترین آدمی بودی که دیده بودم. ولی کاش بدونی من هنوزم اینجام. که کنارت باشم. که باز برگردی و قبل از حرف زدن فکرمو بخونی. حتی اگه بازم از زمین تا آسمون باهم فرق داشته باشیم. حتی اگه من فرندز ببینم و تو ازش متنفر باشی. حتی اگه بازم شبامون خوش نباشه بدونِ «شبت خوش» گفتنای همه‌دیگه. حتی اگه همه‌ی اینا. همه‌ی اینا.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۷
می سا

می‌دونین؟ من خیلی آدم کلمه‌هام. بعضی اوقات یه چیزایی برام مهم میشه که ممکنه برای بقیه حتی یکمم مهم نباشه. یعنی ممکنه بقیه در حدِ یه جمله بخوننش و بگذرن ولی من برای یه مدت طولانی تو ذهنم ممکنه بمونه اون جمله. چندوقت پیش تو وبلاگ «در گلوی من ابر کوچکی‌ست» این جمله رو خوندم: ”چشمای تو به اندوه من عادت دارد”. این چندوقت پیش که میگم حدود یه ماهِ پیش فکر کنم باشه و خب یه ماهه این جمله تهِ ذهنم مونده و هِی دارم بهش فکر می‌کنم. مخصوصا وقتایی که دارم باهات حرف می‌زنم. فکر می‌کنم نکنه چشمات عادت کرده به اندوه من. نکنه اینقدر همینی بودم که هستم که خسته شدی و همه چی برات تبدیل به یه عادت شده. نکنه عادت کردی و از رویِ عادت داری ادامه می‌دی این قضیه رو. من آدم خوشحالی نیستم. یعنی از بیرون اگه کسی نگاه کنه شاید بگه که چه آدم الکی خوشحالی‌ام ولی واقعا نیستم. این قضیه و این ظاهرو دوست دارم چون نمی‌خوام همه‌ش انرژی‌ منفی باشم ولی من واقعا این نیستم. تو خوشبینانه‌ترین حالت، یه آدم خنثی‌ام. می‌دونم که باید وسطِ نوجوونی پرِ هیجان و اینا باشم ولی نیستم. نمی‌تونم خودم مجبور کنم همچین چیزی باشم چون نیستم. یه آدم خنثی‌ام که بعضی وقتا غرق میشه تویِ چاله‌یِ سیاهی که وسطِ مغزشه و اون وقتا فقط می‌تونه با تو حرف بزنه و حالا چندوقته که می‌ترسه که نکنه چشمات عادت کرده به این قسمتِ وجودش. نکنه تکراری شده. نکنه دیگه یه روز نباشی که گوش بدی به این قسمت از چیزی که هست و بقیه نمی‌دوننش. همین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۵۸
می سا

باهام حرف می‌زنه درمورد حذف کردنِ آدمایِ اضافی از زندگی‌ش. نمی‌تونم بگم که خودشم یه زمانی برام آدم اضافی بوده. آدم اضافی‌ای که هرکاری کردم و هرجوری خواستم حذفش کنم، نتونستم. آدم اضافی‌ای که حداقلش اینه که الآن نمی‌دونم خوشحالم یا ناراحت که نتونستم حذفش کنم. می‌دونم دوسش دارم. می‌دونم برام مهمه. ولی خب اون آسیب جدی‌ای که بهم زد. همون زمانی که بیشتر از همه نیاز داشتم کنارم باشه و تائیدم کنه و اون بی‌خیالِ همه‌چی شد و گفت دیگه نمی‌تونه این دوستی‌ رو ادامه بده. همون چیزی که باعث شد دیگه هیچ‌وقت اون منی نباشم که از دیدنش ذوق می‌کرد و نمی‌دونست چیکار کنه. همون نمی‌ذاره از تهِ دل بودنشو بخوام. یه جوری انگار بترسم دوباره منو بذار همین‌جا و بره. همین‌جا وسطِ راه. می‌دونم که الآن راهو بلدم. می‌دونم که بلدم چجوری باید تنهایی ادامه بدم ولی هرجوری حساب می‌کنم تنهایی رفتنِ این راه سخته. شاید کلیشه‌ای باشه ولی قبلا سخت نبود. از وقتی دیدمش سخت شده. از بعد از اون یه ماهی که بعد از خداحافظی‌ش خیلی سخت حتی از تختم میومدم بیرون. حتی برای تولدِ‌ خودم. از همه‌چیزایی که از دست دادم به‌خاطرش و بعد دیدم واقعا شاید ارزش اون همه رو نداشت و شایدم داشت. نمی‌دونم. ولی خب بازم نمی‌تونم بینِ بودن و نبودنش انتخاب کنم. کاش بدونه چیکار کرد باهام. حتی اگه برای خودش همینقدر مهم نباشه. حتی اگه ندونه من هنوزم بعضی‌وقتا برای همون اتفاق اونقدر توی خودم فرو می‌رم که حتی خودمم نمی‌تونم خودمو تحمل کنم. حتی اگه هیچی ندونه و من بخوام که بدونه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۸
می سا

جایِ خالی داره رشد می‌کنه. جایِ خالیِ چی یا کی نمی‌دونم ولی داره رشد می‌کنه. یه جاییه وسط روحم. یه جایی که نمی‌بینمش ولی هست. داره رشد می‌کنه تا یادم بره که این من، منه. داره خسته‌م می‌کنه. خسته‌م می‌کنه. می‌دونی چجوریه؟ اینجوریه که یهو دلم می‌خواد برمو خودمو از پنجره پرت کنم پایین. شاید مسخره به نظر بیاد ولی جدیه برام. یعنی می‌دونی چیه؟ این فکر اونقدر و اونقدر رشد می‌کنه تویِ مغزم که دیگه نتونم مرزِ واقعی بودن یا نبودنشو تشخیص بدم. حتی الآن که لبِ پنجره نشستم و دارم اینا رو می‌نویسم و نمی‌دونم تا چندلحظه‌ی دیگه هنوزم اینجا نشستم یا اون پایینم. این فکر رشد می‌کنه و بدترین قسمتش اینجاست که برای اینکه از واقعی بودنش کم کنی، نیاز داری به یه نفر درموردش بگی و تهش؟ تهش هیچکی نیست. هیچی. بعد با خودت فکر می‌کنی درمورد همه‌ی این هیفده سال و می‌گی بعد از هیفده سال هیچکی؟ می‌پیچی تو خودت و اون فکرِ لعنتی رشد می‌کنه. اونقدر رشد می‌کنه که دیگه اون فکرِ یه قسمتی از تو نیست. تو یه قسمتی از اون فکری. تهش همینه. همین که شاید تا چنددقیقه‌ی دیگه من اون پایین باشم به جای این بالا. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۳
می سا

امروز دیدمت و نمی‌دونم که می‌دونی چقدر خوشحال شدم از دیدنت یا نه. احتمالا از همون لحظه‌ای که یهو پریدم بغلت باید فهمیده باشی. یا شایدم تمامِ اون مدتی که پیشم بودی و چسبیده بودم بهت و بستنی طالبی‌ای که تو همیشه دوست داشتی رو داشتیم می‌خوردیم، فهمیده باشی. به هرحال، نمی‌خوام بدونم فهمیدی یا نه. حتی برام مهم نیست که بفهمی یا نفهمی چقدر بودنت برام مهمه. برام مهمه که باشی همیشه. کنارم. مثل امروز. حتی اگه بودنم برات همونقدری که بودنت برام مهمه، مهم نباشه. باش کنارم. نذار دوباره غرق شم تو اون چاله‌ی سیاهی‌ای که وسط فکرام خالیه. نذار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۸
می سا

خب می‌دونم امروز خیلی پست گذاشتم ولی اونی که گفتم حس می‌کردم می‌تونم به عنوان یه دوست روش حساب کنم ولی فکر می‌کردم منو یادش رفته، امروز دوباره بهم پیام داد. دوست ندارم فکر کنم ممکنه یه درصدم اینجا رو پیدا کرده و به خاطر اون پست بهم پیام داده. دوست دارم فکر کنم خودش خواسته بهم پیام بده. خودش منو یادش بوده. خودش خواسته که منو یادش بمونه. اینجوری قشنگ‌تره. هم برای من. هم برای خودش.

پ.ن: بنی‌آدمو می‌بینی چقدر مودیه؟ تا عصر داشت غر می‌زد که چرا بهم پیام نداده و حس می‌کرد تا آخر عمرش از دستش عصبانی می‌مونه، حالا داره خوشحالی می‌کنه که آخ جون که بهم پیام داده و منو یادشه و اینا. :))) به کجا داریم می‌ریم ما آخه؟:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۸
می سا

روز به روز دارم آشفته‌تر می‌شم. چرا میگم آشفته؟ چون به نظرم این تنها کلمه‌ایه که می‌تونم خودمو باهاش توضیح بدم. دارم آشفته‌تر می‌شم و دلم هِی بیشتر تنگ می‌شه برای آدمایی که تو گذشته بودم. برای اون آدمی که بودم و دوستت داشتم. برای اون آدمی که فهمید باید خداحافظی کنه باهات. برای اون آدمی که فردای خداحافظی باهات، تا از خواب بیدار شد و خواست زنگ بزنه تا بیدارت کنه، یادِ خداحافظی‌ت افتاد. یادِ خداحافظی‌ش افتاد. همون آدمی که فردایِ اون خداحافظیِ کوفتی، تا رفت جلویِ آیینه و چشمش به خودش افتاد زد زیر گریه. گریه کرد برای آدمی که قرار بود بدون تو روزاشو بگذرونه. بدون تویی که باشی و آرومش کنی. گریه کرد برایِ آدمِ آشفته‌ی این روزایی که حتی نمی‌تونه گریه کنه از فرطِ آشفتگی.‌ آدم آشفته‌ای که فکر می‌کنه نکنه یکی از شخصیتایِ گم‌شده‌یِ «سه‌گانه‌ی نیوورک»ِ پل استره. آدم آشفته‌ای که تمومِ زندگی‌ش تویِ اون چندتا سکانسِ آخرِ لالالند گیر کرده. آدم آشفته‌ای که دلش برایِ اون روزایی که دوستت داشت تنگ شده، نه برای خودت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۳
می سا

می‌دونین چیه؟ بذارین همین‌جا اعتراف کنم که من خیلیی سخت با همه صمیمی می‌شم‌ و خب برای همین وقتی تو‌ جمعای شلوغی که بیشترِ افرادشو نمی‌شناسم قرار می‌گیرم، عصبی می‌شم. یا وقتایی که تمومِ سعی‌مو می‌کنم با یکی صمیمی شم و از این لاکِ فقط خودمو دیدنه و فقط با خودم خوشحال بودنه دربیام و بعدش می‌بینم طرف بعد از دو، سه روز کامل منو یادش می‌ره عصبی می‌شم. عصبی ‌می‌شم چون من برای اون مکالمه زحمت کشیدم. برای تک‌تک کلماتی که بهش گفتم و رفتارایی که جلوش داشتم. من با خودم جنگیدم که هِی سعی نکنم یه‌جوری اوضاع رو نشون بدم انگار طرف مزاحمِ تنهاییمه. یه جوریه انگار با ناخن بکشن رویِ اون دیوارِ تنهایی‌ای که دور خودت درست کردی. من نمی‌تونم فراموش شدنو قبول کنم وقتی بعد از کلی مدت اجازه دادم یه فردِ تازه وارد این داستانِ زندگی‌م شه. حتی اگه فقط چندساعت با اون فرد حرف زده باشم. کلمات مهمن. بعضی آدما مثل من واقعا اذیت می‌شن برای حرف زدن با افراد تازه. نباید منو یادت می‌رفت. نباید بعد از این دو، سه روز یه‌جوری وانمود می‌کردی انگار من مزاحمتم. تو فقط دیوارِ تنهاییمو بزرگ‌تر کردی. دیوارِ «سخت‌تر ارتباط برقرار کردن با بقیه»یِ دورمو. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۷
می سا

می‌دونستم این میشه. از همون روزی که گفتی نمی‌تونی به اندازه‌ی من روی این دوستی حساب کنی. از همون روزی که نمی‌تونستی به راحتیِ من، باهام حرف بزنی. به همون راحتی‌ای که من باهات حرف می‌زدم. می‌دونستم تهش هیچی نیست و بازم ادامه دادم. ادامه دادم، چون من هنوز امید داشتم. هنوزم امید دارم.‌ اون‌قدری که الآنم اگه باز برگردی، این همه امیدوار بودنمو مسخره کنی. من نمی‌دونستم همه‌چی قراره پشت سرِ هم اتفاق بیفته. نمی‌دونستم قانونِ این دومینوی کوفتیو. تو یادم دادی. یادم دادی چجوری باید خودمو جمع کنم وقتی نیستی. وقتی دلتنگتم. همون‌جوری که اون‌روز وقتی پشت فرمون بودی و رسیدیم به چراغ قرمز، گفتی «می‌بینی؟ اگه این اولیش قرمز باشه، تا آخر همه‌ی چراغا قرمزه» و بعد خندیدی. چرا نباید می‌خندیدی اونم وقتی اون‌روز اون‌قدر خوشحال بودیم که نمی‌تونستیم نخندیم؟ من هنوزم امید دارم. هنوزم امید دارم که دوباره همون‌قدر خوشحال باشیم. همون‌قدر بخندیم. باهم. کنار هم. دوباره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۰
می سا

هرچی بیشتر می‌گذره، بیشتر پشیمون می‌شم که چرا بعضی افرادو تو زندگیم راه دادم. چرا اجازه دادم بعضیا اینقدر راحت باهام صمیمی شن. چرا گذاشتم بعضیا به همین سادگی خودشونو تو داستانِ زندگیِ من جا کنن. یعنی می‌دونین؟ این زندگیِ منه. من کارگردانِ این فیلمم. من باید انتخاب کنم کی قراره توش نقش بازی کنه و کی قرار نیست. ولی خب واقعا اینجوری به نظر نمی‌رسه. می‌دونین؟ بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید ناخودآگاهم به وجودِ این آدما نیاز داره. برای همینه که بیرونشون نمی‌کنه. برای همینه که راشون می‌ده تو زندگیم. ناخودآگاهم به توجهشون، محبتشون، حضورشون و درکل اونچه که بودنش پدید میاره، نیاز داره و خب‌ برای همینه که هستن. برای اینکه بودنشون توی این پازل لازمه. حتی اگه خارج از این پازل یه تیکه‌ی بی‌معنی باشن. یه تیکه‌ی بی‌شکل که شکلش تو پازل مشخص می‌شه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۲
می سا