And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

زندگی گاهی اوقات موقعیتای عجیبی رو برایِ آدم پیش میاره. چیزایی که می‌دونستی اتفاق میفتن ولی بازم وقتی اتفاق میفتن، تو نمی‌دونی باید باهاشون چیکار کنی. مثلِ تموم شدنِ یه رابطه. آخرین کلمه‌هات با یکی از دوستات. مثل آخرین بارایی که می‌دونستی آخرین باره ولی بازم خداحافظی نکردی که تا آخر عمرت حسرتِ اون خداحافظیه رو بخوری. ولی عجیب‌تر از این موقعیتا، وقتاییه که حتی فکرشونم نمی‌کردی. موقعیتایی که تنها نقطه شباهتشون باهم اینه که وقتی اتفاق میفتن مغزت قفل می‌کنه. نمی‌دونی چه واکنشی باید نشون بدی. مثلِ یه پیام از طرف دوستی که خیلی وقته رابطه‌یِ دوستی‌تون تموم شده. شنیدنِ چندتا کلمه از کسی که خیلی وقته نیست. دیدنِ آدمی که مطمئن بودی دیگه قرار نیست ببینیش. ولی خب تهش چی؟ تهش که زندگی همینه. موقعیتایِ عجیب. اومدن و رفتن و اومدن و رفتنِ آدما. دیدنِ آدمایِ جدید. ترس از شکست. جسارتِ تجربه کردن. از دست دادنِ آدما. زمین خوردن. بلند شدن. تجربه کردن و بازم تجربه کردن. دوست داشتنِ خودمون. دستِ خودمونو گرفتن و رفتن. اضافه شدن به جمعیتِ رفته‌ها. رها کردن. دور شدن. دور شدن. دور شدن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۵
می سا

اینکه این ساعتِ شب بیدارم و خوابم نمی‌بره یعنی یه چیزی اشتباهه. یعنی یه جایِ راهو اشتباه اومدم. یعنی اون همه تلاش برای برگردوندن ساعتِ خوابم به ۱۱،۱۲ یِ شب همه‌ش الکی بوده. یعنی همه‌یِ برنامه‌ریزیام اشتباه بوده. یعنی دارم برمی‌گردم به همون منِ چندوقتِ پیش. همون‌قدر سرگردون. همون‌قدر پر از فکر و خیال. همون‌قدر بی‌خواب و بی‌هدف. یعنی دارم دوباره به آدمی تبدیل می‌شم که نمی‌خوام بشم. اون بخشِ وجودم که هیچ‌وقت حوصله‌شو نداشتم. یعنی دوباره دارم معتاد می‌شم به ساکت بودنِ شب. به بادِ خنکِ نصفِ شبی که راهشو از لایِ پنجره‌ می‌کشه میاد تو اتاق. به کتاب خوندنایی که خودمو لایِ صفحه‌ها گم می‌کنم. به هجومِ فکر و خیالایی که درمورد تو عه. به راه رفتنای بی‌هدف وسطِ اتاقِ پونزده متری‌ای که معلوم نیست چه‌جوری می‌تونم یه ساعت بدون هدف توش راه می‌رم. دارم برمی‌گردم به خودم. به خودی که نمی‌خوامش. دارم بر‌می‌گردم و کاش برنگردم. شایدم این من نیستم که دارم برمی‌گردم. شاید این اون قسمتی از وجودمه که قبلا گمش کردمو داره برمی‌گرده پیش من که تو رو یاد من بندازه. شایدم..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۵۳
می سا

می‌دونم نمی‌دونی ولی دارم اینا رو می‌نویسم که بگم من هنوزم نمی‌تونم نخِ ذهنمو بگیرم دستم که در نره سمتِ فکرِ تو. مثل اون موقع‌هایی که می‌گفتی باید نخِ بادباکمو محکم‌تر بگیرم که باد نبردش. ولی خب تهش که باد بادبادکمو برد. تهشم که من هنوز بهت فکر می‌کنم. ولی می‌دونی چیه؟ من دارم تمومِ سعی‌مو می‌کنم که برنگردم به اون روزا. درسته. بعضی خاطره‌ها قشنگه. بعضی چیزا دوست داشتنیه‌. آدم دوست داره بعضی اتفاقا بازم تکرار شه. ولی خب هیچکس نمی‌تونه بگه که یه اتفاق برای بار دوم هم می‌تونه به همون قشنگیِ بار اول باشه؛ می‌تونه؟ همینه که می‌ترسم. می‌ترسم که شاید این‌بار که بیای من همون‌قدر دوستت نداشته باشم که فکر می‌کنم. می‌ترسم همون‌قدر دوسم نداشته باشی که فکر می‌کردم. برای همینه که نمی‌تونم تصمیم بگیرم. نمی‌خوام تصمیم بگیرم. من هنوز زنده‌ام. رویِ پایِ خودمم. بهت فکر می‌کنم و همین کافیه. نمی‌خوام باشی. نمی‌خوام برگردی. نمی‌خوام اون حجم از نگرانی و استرس و دلتنگی و همه‌چی رو با خودت برگردونی. من هنوز اینجام و می‌خوام برم جلو. اون‌قدر جلو که برام مثلِ چراغای ساختمونا بشه از ارتفاع تو شب. مثلِ ستاره‌هایی که نمی‌دونم هنوزم وجود دارن یا نه، ولی با تمامِ وجود دوسشون دارم. من میرم جلو‌ و با اینکه هنوزم تهِ ذهنم دارم آرزو می‌کنم که کاش کنارم بودی، بازم ادامه می‌دم به نبودنت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۵
می سا

این خونه‌ی جدیدمون توی آشپزخونه‌ش یه پنجره‌ی بزرگ داره که تقریبا بیشتر محله دیده می‌شه ازش. چندشبه، ساعتای ۱ و ۲ که تشنه می‌شم و می‌رم آشپزخونه آب بخورم، یه خانم و آقای خیلی مسنی رو می‌بینم که دارن پیاده‌روی می‌کنن. باهم حرف می‌زنن. شوخی می‌کنن. می‌خندن. سلفی می‌گیرن حتی باهم. گاهی اوقاتم فقط دستای همدیگرو می‌گیرن و راه می‌رن. نکته‌ی جالبشم اینه که بیشتر اوقات لباساشون سته و خیلیَم رنگای شادی می‌پوشن اتفاقا. امشب که رفته بودم آب بخورم، دوباره چشمم افتاد به این خانم و آقا. تو همون مسیر همیشگی‌شون داشتن راه می‌رفتن و باهم حرف می‌زدن و بلند بلند می‌خندیدن. یهو وسط حرف زدنشون ساکت شدن. بعد از یه مدتی آقاهه یه چیزی گفت و یهو همدیگرو بوسیدن و می‌خوام بگم این یکی از قشنگ‌ترین و قشنگ‌ترین صحنه‌هایی بود که تویِ تمامِ عمرم دیدم. قشنگ‌ترین. 🌌

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۹
می سا