And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

عادت کردم بهت. عادت کردم به این لیت نایت کانورسیشنا و این حرفایِ ساعت دو و سه‌یِ نصفه شبی که تمومی ندارن. عادت کردم که امشب خوابم نمی‌بره. عادت کردم به آهنگایی که می‌فرستی برام. به لحنِ همیشه خونسردت. عادت کردم بهت و خب فکر نکنم این چیزِ خوبی باشه. چیزِ خوبی نیست که امشب که نیستی، من هنوز بیدارم و دارم دنبالت می‌گردم بینِ نبودنت. چیزِ خوبی نیست که وقتایی که نیستی اینجوری از تهِ دل و واقعی دلتنگت می‌شم. یه جوری که حس می‌کنم هیچ‌وقت اونجوری دل تنگِ هیچکی نشده بودم و نمی‌شم. چیزِ خوبی نیست که داری بخشایی از خودمو نشونم می‌دی که فراموششون کرده بودم. ولی می‌دونی چیه؟ با همه‌ی اینا و تفاوتا، هو کرز که ما چقدر فرق داریم باهم و چقدر همه‌چیز اونجوری نیست که باید باشه؟ مهم اینه که من می‌تونم نان‌استاپ کلی ساعت برات درموردِ همه‌چی حرف بزنم و تو می‌تونی خسته نشی. می‌تونی گوش کنی. می‌تونی بفهمی و خب این از همه‌چی مهم تره. همه چی.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۴۱
می سا

بهت که گفته بودم. من همون نوریَم که تو جاده از دور می‌بینی و به نظرت قشنگه ولی حتی نمی‌دونی منبعِ این نور چیه. ممکنه چراغِ یه خونه باشه یا یه چراغ تو خیابون یا حتی تو جاده. همونی که وقتی از دور نگاش می‌کنی اینقدر قشنگه و امیدوارکننده که هرکاری کنی نمی‌تونی ازش بدت بیاد ولی از نزدیک واقعا اونقدرا هم قشنگ نیست. همون چراغی که ممکنه مالِ یه خونه‌ای باشه که واقعا اونقدرا هم قشنگ نباشه. حتی ممکنه وقتی می‌ری داخلش ناامیدتر هم بشی ولی خب از دورِ و تو جاده قشنگه. وقتی تو جاده‌ای و فقط داری می‌ری که برسی به مقصد اون چراغ برات قشنگه چون تو فقط از دور می‌بینیش. چون مقصدت نیست. چون فقط داری می‌گذری ازش‌. گذشتن و رفتنِ پیوسته. ولی اشتباهِ تو همین بود. یهویی تصمیم گرفتی مقصدتو عوض کنی. من هیچ‌وقت نخواستم مقصدت بشم. من اون گوشه وایستاده بودم و می‌دونستم همون چراغیَم که فقط از دور قشنگه که یهو تو اومدی سمتم. نمی‌خواستم نزدیکم بشی. هنوزم نمی‌خوام. چون من از نزدیک اونی نیستم که باید. همونقدری قشنگ نیستم که از دور. چرا باید اجازه بدم بیای نزدیکتر؟ چرا می‌خوای خودتو درگیر چرخه‌ای کنی که مالِ تو نیست؟



پ.ن: بهم فکر می‌کنه! می‌دونم که بهم فکر می‌کنه، حتی اگه نگه بهم. حتی اگه سعی کنه غیرمستقیم بگه بهم! عجیبه برام، ولی همینقدر که به اینکه ما می‌تونیم با هم یه رابطه داشته باشیم فکر کرده خودش خیلی عجیبه! نمی‌دونم. شاید درستش همونی باشه که اون فکر می‌کنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۴
می سا

می‌دونی؟ تو با اینکه هیچوقت تئودور فینچ نبودی ولی می‌دونستی تئودور فینچ بودن چجوریه. می‌دونستی وقتی می‌گم چقدر حس می‌کنم تئودور فینچم درمورد چی حرف می‌زنم. می‌دونستی چجوری دارم تو سیاهی‌ای که اطرافمه غرق می‌شم. می‌دونستی وقتی می‌گم دلم می‌خواد یهو برم سمت پنجره و بپرم پایین از چی حرف می‌زنم. می‌دونستی نباید بری. می‌دونستی چی باید بگی. چجوری باید بغلم کنی و خب همه‌ش همین بود. تو وایلت بودی و من تئودور فینچ. بهت که گفته بودم تهش چی می‌شه. گفته بودم من اینجا نمی‌مونم. گفتم که می‌خوام برم دنیای خودم. گفتم و باور نکردی. گفتم که کلمه‌هات چقدر برام باارزشن. خواستم ازت که بارای آخر محکمتر بغلم کنی. ولی خب شاید تو زودتر رفته بودی. زودتر رفته بودی تو دنیایِ خودت. شاید برای همین بود که دفعه‌یِ آخر یجوری بغلم نکردی، انگار دفعه‌یِ آخره. باور کرده بودی که درست می‌شه. شاید فکر کرده بودی ما دنیاهامون یکیه و اگه بری تو دنیات و انتظارمو بکشی، منم میام. اینجوری نبود که دستمو بگیری و با خودت ببری. شاید مطمئن بودی اونقدر دوستت دارم که بیخیالِ دنیایِ خودم بشم و بیام پیشِ تو. نتونستم. نمی‌دونستم کدومش درسته. هنوزم نمی‌دونم. شاید برای همینم که هنوزم معلقم. وسطِ زمین و آسمون. وسطِ فینچ بودن و ویولت بودن و خب همه‌ش همینه.

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۸
می سا

درد می‌زنه تو تمومِ وجودم، راهشو پیدا می‌کنه و می‌ره همون جایِ همیشگی. تویِ سرم. وسطِ حجمِ فشرده‌یِ فکرام. می‌دونین چیه؟ آدما هرکدوم داستان خودشونو دارن. هرکدوم از آدمایی که تو خیابون یا هرجایِ دیگه‌ای می‌بینین. آدما داستانایی دارن که ممکنه هیچکس ازشون خبر نداشته باشه. حتی اگه اون هیچ‌کس فکر کنه، اون فردو خیلی می‌شناسه و این همون چیزیه که آدما رو متفاوت می‌کنه. ممکنه یه نفرو ببینین که با کلی لباس رنگی رنگی و دوتا پلاستیک خرید و یه هندزفری تو گوشش داره از رو به رو میاد و حتی حدس نزنین که اون فرد ممکنه یکی از احمقانه‌ترین دوستی بهم زدنایِ تاریخو تویِ همون صبح تجربه کرده باشه. بات دتس می. صبح بیدار شدم، صبحانه‌مو خوردم. پیامامو چک کردم و دیدم یکی از دوستایی که واقعا براش زحمت کشیده بودم و واقعا از هیچی ساخته بودمشو از دست دادم. از دست داده بودمش و نمی‌دونستم چیکار کنم. رفتم بیرون و بعدش با یه پلاستیک خرید برگشتم و سعی کردم اهمیت ندم. بعد از یه مدت همین می‌شه. سعی می‌کنی اهمیت ندی. بیخیال همه‌ی زحمتا و خوشحالیا و ناراحتیا می‌شی و سعی می‌کنی اهمیت ندی. نه برای اینکه اهمیتی نداره. برای اینکه دیگه خسته شدی. دیگه نمی‌کشی که بخوای از اول بسازی یا بخوای خرابیاشو درست کنی. بیخیالش می‌شی و سعی می‌کنی قسمت خوباشو به عنوان یه سری خاطره‌یِ خوب نگه داری و بقیه‌شو بریزی دور. گفتنش راحت تره البته. مخصوصا اگه یه ذهن فعالی داشته باشی که این ساعت بره از تهِ آشغالیش، خورده خاطره‌ها رو بیاره بیرون و زیر و روشون کنه. ولی خب ”ایف وی آر استرانگ ایناف تو لت ایت این، وی آر استرانگ ایناف تو لت ایت گو؛ لت ایت آل گو”.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۴۰
می سا

اومدیم مسافرت و اینجایی که هستیم نزدیکِ فرودگاهه و خب معمولا صدای هواپیما زیاد میاد. نمی‌دونم آدمایِ اینجا چجوری زندگی می‌کنن ولی من با هربار شنیدنِ صدایِ هواپیماها به تعداد آدمایی فکر می‌کنم که خودشونو پشتِ شیشه‌های فرودگاه و تویِ چشمایِ ناراحتِ عزیزاشون جا گذاشتن. به تعداد آدمایی فکر می‌کنم که سعی کردن جلویِ اشکاشونو بگیرن که آخرین تصویرِ مسافرشون، تصویرِ خوبی باشه ازشون. شاید دارم خیلی قضیه رو چیزی می‌کنم ولی نمی‌تونم هی فکر نکنم به این که چندنفر قبل از هرکدوم از این پروازا همدیگرو یه جوری بغل کردن که انگار قراره دیگه همو نبینن. خداحافظی کردن سخته ولی لازمه. چون اگه خداحافظی‌ای نباشه، آدم تا ابد منتظر می‌مونه. منتظرِ چیزی که می‌دونه خیلی وقته دیگه ادامه نداره ولی خب منتظر می‌مونه. ولی خداحافظی همه‌چی رو درست می‌کنه. یعنی اگه چیزی رو هم درست نکنه، بازم می‌دونی که یه پایانی بوده. می‌دونی ادامه نداره. خداحافظی مطمئنت می‌کنه از این ادامه نداشتنه و خب فکر می‌کنم این همه‌ی چیزیه که لازمه. می‌دونی؟ شاید تو زندگیِ قبلیم یه فرودگاه بودم که اونقدر خداحافظیای زیادی رو دیدم که الآن دیگه نمی‌تونم خداحافظی‌ای رو قبول کنم. شاید یه فرودگاه بودم که آدما توش اشک ریختن برای رفتنا و تموم شدنا. یا خوشحال بودن برای ادامه داشتنا و گذشتن و گذشتنِ پیوسته‌ها ولی خب، الآن یه تُهیَم که آرزو می‌کنه کاش یه فرودگاه بود که مجبور بود خداحافظیا رو ببینه، به جای اینکه تجربه‌شون کنه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۱
می سا

من از اون آدمایی‌م که فقط در حد تئوری قشنگن. شاید از دور منو ببینین بگین چقدر قشنگ و خوب و این حرفام ولی واقعا از نزدیک اینقدرا هم خوب نیستم. می‌دونین؟ الآن دیگه آدما معمولا زیاد ریسک نمی‌کنن که اونقدر نزدیک بیان. منم معمولا اونقدرا ریسک نمی‌کنم که اجازه بدم، آدما اونقدر نزدیکم بشن. من از دور قشنگم و آدما هم همینطور. چرا باید نزدیک هم بشیم؟ چرا باید مزاحم هم بشیم؟ من از دور مهربونیاشونو توجه‌کردناشونو می‌بینم، بدون اینکه بدونم پشت سرش چی بوده و خب این خوبه. انگار دوتا زحلیم که اگه نزدیکِ هم بشیم، حلقه‌های دورمون بهم گیر می‌کنه. کی می‌دونه چی درسته؟ شاید درستش همینه. من اونی نیستم که نشون می‌دم. اونقدر قوی نیستم. حس می‌کنم شکننده بودنمو. می‌تونم حس کنم بعد از هرچیزی چقدر اون دختربچه‌ی درونم می‌شکنه. له می‌شه و اون آدم بالغِ بیرون سعی می‌کنه همه‌چی رو اوکی نشون بده. شاید اگه یه روز بتونم دوباره کسیو به اندازه‌ی تو دوست داشته باشم، بتونم دوباره جلوی‌ِ یه نفر خودم باشم. ولی خب، فعلا نمی‌تونم و این همه‌یِ چیزیه که الآن هستم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۰۲
می سا

ساعت سه صبح بود که به من قول دادی. قول دادی که زندگی مثل سریال های ایرانی‌ست و در آخر همه‌چیز خوب می‌شود و کابوس‌هامان تمام می‌شود. قول دادی که زندگی رویِ خوشش را به ما نشان خواهد داد و همه‌چیز مثلِ کارتون‌هایِ دیزنی زیبا و رنگارنگ می‌شود. گفتی که این انتظار به سر می‌رسد‌. گفتی که ما دوباره سبز می‌شویم. شکوفه می‌دهیم. بهار از راه می‌رسد و با اولین باران تمامیِ غم‌هایمان شسته خواهد شد. گفتی زندگی زیباست و زیبا خواهد ماند. گفتی زشتی و زیبایی‌اش را ما انتخاب می‌کنیم. راست می‌گفتی‌. تو بودی که انتخاب کردی که بروی. که من بمانم و من. نگفته بودی که قرار است دوباره و دوباره تا سه صبح بیدار بمانم و این‌بار بدون تو. تنها. مچاله شده گوشه‌ی اتاق. نگفتی که اشک‌هایم، غم‌هایمان را نخواهد شست. نگفتی که تنهایی چشم‌هایِ بزرگی دارد، آنقدر که بتواند مرا زیر حجم زل زدن‌هایش هی کوچک و کوچکتر کند. نگفتی که این چاله‌ی سیاهِ وسطِ فکرهام علاقه‌ی زیادی به بزرگ و بزرگ‌تر شدن دارد و هیچ‌کس هم قرار نیست جلویش را بگیرد. نگفتی که سگِ سیاهِ افسردگی اینقدر وفادارانه می‌خواهد مرا تا آخرِ عمر همراهی کند. نگفتی و من را تنها گذاشتی وسطِ این همه‌ اتفاقِ جدید و بدونِ دلیل. تنها وسطِ این همه چیزی که نیستند و هستند. تنها وسطِ این حجمِ خالی‌ای که درست در وسطِ وجودم شروع کرده به بزرگ و بزرگ‌تر شدن. ولی خب نمی‌دانی که من تمامِ حرف‌هایت را باور کرده بودم و هنوز هم باور دارم که اگر به چیزی باور داشته باشم، اتفاق خواهد افتاد. حتی اگر آن اتفاق آبکی‌تر از تمامِ سریال‌های ایرانی‌ای باشد که وجود دارد. حتی اگر آن اتفاق تو باشی. تو و آن رویاهایِ شیرینت. تو و تو. تماماً تو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۴۷
می سا

همین الآن که دارم اینو می‌نویسم، فهمیدم که من به صدای LP معتادم. حقیقتا معتادم وگرنه چجوری می‌تونم دو هفته‌ی تموم به صداش گوش بدم و ازش خسته نشم؟ یعنی می‌خوام بگم من معتادِ ورسِ دومِ ”آدر پیپل”م که یهو صداش اونقدر شکننده می‌شه که آدم فکر می‌کنه هرلحظه ممکنه صداش مثل یه ظرف چینی بیفته و بشکنه. یا من معتادِ اون حجم از غم و ناراحتی‌م که تو آهنگِ ”فوراور فور نو” وجود داره. درکل به نظر من آهنگایِ ال پی روح دارن‌. جون دارن. یهو می‌رن تو وجودت، تو تک‌تکِ رگات، و بعدش دیگه نمی‌دونی چه اتفاقی تو مغزت میفته که نمی‌تونی بری آهنگ بعدی. معتادِ صداش می‌شه. طرزِ بیانِ کلماتش. خیلی کلیشه‌ایه ولی انگار می‌شه غرق شد تو آهنگاش. مثِ یه کیکِ خوشمزه که می‌دونی چاقت می‌کنه ولی نمی‌تونی ازش دل بکنی‌. همین.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۵۲
می سا

می‌خوام با موجودی آشناتون کنم که هروقت می‌ره لوازم آرایشی می‌خره، دودقیقه بعدش عذاب وجدان می‌گیره که چرا با همین پول نرفته کتاب نگرفته و این‌جوری می‌شه که بعدش بدو بدو می‌ره کتابفروشی و بعدش شما اونو تو کتابفروشی می‌بینین که بقیه‌ پولشو رفته کتاب خریده و با یه لبخند بزرگی میاد بیرون و یهو با این حقیقت رو به رو می‌شه که حتی پولِ تاکسی‌شم رفته کتاب خریده و الآن مجبوره با اتوبوس بره خونه. و خب این‌جوری می‌شه که این موجود الآن تو ایستگاه اتوبوس نشسته، خیره به افق، هندزفری در گوش، خسته، کوفته و خب چشم به راه اتوبوس که بیاد تو این ذلِ آفتاب از کفِ خیابون جمعش کنه. و خب اگه این شرایط براتون به اندازه‌یِ کافی چیزی نیست، می‌تونین این قضیه پریود بودنم بهش که اضافه کنین که قشنگ به عمق فاجعه پی ببرین. البته شاید فکر کنین که این موجود پشیمونه که رفته اون همه کتاب و رژ و لاک خریده که باید بگم سخت در اشتباهین. سخت.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۱۵
می سا

افسردگیِ بعد از به دنیا اومدن دارم. افسردگیِ در طیِ زندگی. افسردگیِ تحمل کردن آدمایی که براشون مهم نیستم و برام مهمن. نمی‌تونم زندگیو آسون بگیرم و همه‌ش همینه. هِی به خودم می‌گم «تیک ایت ایزی، تیک ایت ایزی» و نمی‌شه. نمی‌شه وقتی که کسی که دوسش دارم و اینو بهش گفتم، میاد منو واسطه می‌کنه که با کسی که دوسش داره حرف بزنه. نمی‌شه وقتی کسی که قبلا درمورد همه‌چی باهاش حرف می‌زدم، الآن چندهفته‌ست که حتی حالمو نپرسیده. نمی‌تونم وقتی که آدمایِ اطرافم دارن تمومِ سعی‌شونو می‌کنن که منو تغییر بدن به اون چیزی که اونا می‌خوان، نه چیزی که انتخاب‌ منه. نه چیزی که من می‌خوام. نمی‌تونم تحمل کنم چون خسته شدم بس که آدما جلوم یه نفرن و پشتم یه نفر دیگه. نمی‌شه وقتی که دوستات حس می‌کنن تو رقیبشونی و حاضرن گند بزنن به اعصابت که خودشون برن بالا‌. زندگی سخته. دوستیا سختن. روابط سختن. و خب این وسط منم که نمی‌تونم تحملش کنم و هروقت فکرام از دستم در می‌ره خودمو لب پنجره می‌بینم که داره می‌ره که پرواز کنه. پرواز کنه که بفهمونه به بقیه‌ که نمی‌تونن تغییرش بدن. که ثابت کنه این چیزیه که می‌خواد. این چیزیه که خسته‌ش نمی‌کنه‌. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۶
می سا