And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

از دست دادن خیلی چیزِ عجیبیه. مخصوصا از دست دادنِ آدما. از دست دادنِ آدما یه چیزیه که کسی نمیتونه بفهمدش مگه اینکه واقعا از دست داده باشه یه نفرو. مثلِ از دست دادن یه عضو یا یه همچین چیزیم نیست. نمیتونی موقعی که دوستتو از دست دادی، مثلِ موقعی که‌ انگشتتو از دست دادی دستتو ببری جلو و بگی ببین چقدر داره خون میره. من همینقدر دارم درد میکشم. نمیتونی مثل موقعی که مثلا بیناییتو از دست دادی، بگی چشماتو ببند و فکر کن دیگه نمیتونی بازشون کنی. این حسیه که من الآن دارم. یه چیزیم نیست که یهویی باهاش رو به رو بشی و بعد از یه شوک بزرگ و گذشتنِ چندماه یا حتی چند سال بهش عادت کنی. مثل اینه که یه اتفاق فوق العاده برات افتاده باشه و به خودت بگی خب الآن برم به فلانی بگم چی شده و جفتمون خوشحال باشیم. بعد یهویی یادت بیفته دیگه فلانی‌ای نیست. دیگه نمیتونی به فلانی پیام بدی. یا مثلا با دیدن یه کتاب بگی وای اینو اگه براش بخرم از خوشحالی ذوق مرگ میشه و یهو وسط لبخند زدنت، یادت بیفته که نمیتونی این کتابو بهش بدی و یا حتی اگه بهش بدی هم، مثل قبلنا یهو نمیپره هوا از ذوقِ اینکه یادش بودی. مثلِ الآن که وقتی من دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم، شافل برد منو وسطِ اون آهنگی که دوست داشتی. همونی که دلم میخواست بازم بودی تا باهم گوش بدیم بهش. مثل همین الآن که صدای آمبولانس از پنجره راشو میگیره و میاد تو اتاقم و من یادِ تو‌ میفتم که هروقت صدایِ آمبولانسو میشنیدی میگفتی «کاش کسی، کسیو از دست نده. از دست دادن خیلی چیزِ عجیبیه».

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۵
می سا

دوروزه یه تیکه از ”زمین بر پشت لاکپشت‌ها” افتاده تو ذهنم و نمی‌تونم از ذهنم بیرونش کنم. اونجایی که میگه «کی اهمیت میده که نمی‌تونه ببوسه؟ اون می‌تونه پشت ابرا رو ببینه» یا یه همچین چیزی. می‌دونین چیه؟ این خیلی چیز مهمیه. اینکه آدم پشت ابرا رو ببینه. ابرایی که جلوی خورشیدو میگیرن. جلوی ستاره ها رو میگیرن. جلوی شهاب بارونو. جلوی بعضی رفتارا رو. بعضی حرفا رو. بعضی کلمه‌هایی که باید شنیده بشن ولی گفته نمیشن. این خیلی مهمه که آدم بتونه پشت یه همچین چیزایی رو ببینه. میدونین چیه؟ الآن که دارم اینا رو می نویسم لب پنجره نشستم. به ستاره‌ها نگاه میکنم و میگم یعنی اگه ابری جلوشون بود، بازم می‌تونستم ببینمشون؟ لب پنجره نشستم و آدما رو نگاه می‌کنم. ماشینایی که رد میشن. اگه هوا ابری بود، چند نفرشون میتونستن پشت ابرا رو ببینن؟ یه بار که پیشش بودم، برگشت سمتم و گفت «مشکل تو همینه. همین که حرف نمیزنی. نمی‌نویسی. تو آدم اینجور چیزا نیستی. نمی‌تونی جدی بیای بگی چته. اینایی که می‌گم معنیش این نیست که کم حرف یا یه چیزی تو این مایه هایی. خیلی هم پرحرفی ولی درمورد همه‌چیز حرف می‌زنی، غیر از اون چیزی که اذیتت می‌کنه. اون چیزی که باید درموردش حرف بزنی». راست میگفت. کی اهمیت میده که الآن نیست؟ اون میتونست پشتِ کلمه‌ها رو ببینه.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۹
می سا

گذاشتن اسم برای وبلاگ به نظرت یکی از سخت ترین کارایِ ممکنه. اسم گذاشتن برای وبلاگ یعنی مشخص کردن یه چارچوب. یعنی اینکه از این به بعد هرچی بنویسی، اول اون اسم، اون بالا میاد و بعدش کلمه‌هایِ تو. و خب برای همینم هست که همیشه برام سخت بوده؛ چرا؟ چون نمی‌تونم یه اسمی پیدا کنم که همیشه همون باشم. که بخوام بالای تموم نوشته‌هام بیاد. یه اسمی که وبلاگم و نوشته‌هام با اون یادِ بقیه بیاد. یه اسمی که همه‌چیو در بربگیره. شاید برای همینه که اسم وبلاگ اینه. چون هیچی به ذهنم نرسید غیر از اون. غیر از این واکنش همیشگیم دربرابر این چیزِ جاری و غیرقابل کنترلی که اسمش زندگیه. این گذاشتن و رها کردن و رفتنه. دور شدنه. شایدم همون ”گذشتن و رفتن پیوسته”.

پ.ن: اونجایی که بِردی میگه وی آر استرانگ ایناف تو لت ایت گو. همونجا. همونجا.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۹
می سا

میدونین چی درمورد وبلاگ جذابه؟ اینکه تو میتونی هرچی میخوای رو بنویسی و نگران چیزایی مثل تعداد ممبرا یا هرچیز دیگه‌ای نباشی. وبلاگ یه حالت چارچوب گونه ای داره.‌یه حالت منظمی. جدیدا فهمیدم وسواس دارم نسبت به نظمِ همه‌یِ چیزایِ اطرافم. منظورم از نظم، مرتب بودن نیست. نظم از نظر من یعنی اینکه هرچیزی جای خودشو داشته باشه، حتی اگه این جا درست نباشه. شاید برای همینه که نسبت به تغییر همیشه مقاومت نشون میدم. چون نمی‌تونم واکنش ذهنمو نسبت به عوض شدنِ جایِ بعضی چیزا تحمل کنم. ولی میدونی چیه؟ دوست داشتنِ تو تغییر نبود. انگار یه جایِ خالی بود وسط این نظم.‌ انگار داشتی میومدی سرِ جایِ اصلیِ خودت. شاید برای همین بود که مغزم مقاومت نکرد. شاید برای همینه که مغزم الآن نمیتونه دوباره اون جایِ خالی رو خالی کنه.

پ.ن: از بحثِ جذاب بودن وبلاگ رسیدم به چی؟ شاید برای همین قضیه‌ی سیال بودن و چارچوب نداشتن ذهن و فکرامه که نوشتن برام سخته. ولی خب همین چارچوب نداشتنه هم یه نظمی داره که دوست داشتنیش کرده. 

۲۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۰:۵۸
می سا