And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

همین الآن که دارم اینو می‌نویسم، فهمیدم که من به صدای LP معتادم. حقیقتا معتادم وگرنه چجوری می‌تونم دو هفته‌ی تموم به صداش گوش بدم و ازش خسته نشم؟ یعنی می‌خوام بگم من معتادِ ورسِ دومِ ”آدر پیپل”م که یهو صداش اونقدر شکننده می‌شه که آدم فکر می‌کنه هرلحظه ممکنه صداش مثل یه ظرف چینی بیفته و بشکنه. یا من معتادِ اون حجم از غم و ناراحتی‌م که تو آهنگِ ”فوراور فور نو” وجود داره. درکل به نظر من آهنگایِ ال پی روح دارن‌. جون دارن. یهو می‌رن تو وجودت، تو تک‌تکِ رگات، و بعدش دیگه نمی‌دونی چه اتفاقی تو مغزت میفته که نمی‌تونی بری آهنگ بعدی. معتادِ صداش می‌شه. طرزِ بیانِ کلماتش. خیلی کلیشه‌ایه ولی انگار می‌شه غرق شد تو آهنگاش. مثِ یه کیکِ خوشمزه که می‌دونی چاقت می‌کنه ولی نمی‌تونی ازش دل بکنی‌. همین.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۵۲
می سا

می‌خوام با موجودی آشناتون کنم که هروقت می‌ره لوازم آرایشی می‌خره، دودقیقه بعدش عذاب وجدان می‌گیره که چرا با همین پول نرفته کتاب نگرفته و این‌جوری می‌شه که بعدش بدو بدو می‌ره کتابفروشی و بعدش شما اونو تو کتابفروشی می‌بینین که بقیه‌ پولشو رفته کتاب خریده و با یه لبخند بزرگی میاد بیرون و یهو با این حقیقت رو به رو می‌شه که حتی پولِ تاکسی‌شم رفته کتاب خریده و الآن مجبوره با اتوبوس بره خونه. و خب این‌جوری می‌شه که این موجود الآن تو ایستگاه اتوبوس نشسته، خیره به افق، هندزفری در گوش، خسته، کوفته و خب چشم به راه اتوبوس که بیاد تو این ذلِ آفتاب از کفِ خیابون جمعش کنه. و خب اگه این شرایط براتون به اندازه‌یِ کافی چیزی نیست، می‌تونین این قضیه پریود بودنم بهش که اضافه کنین که قشنگ به عمق فاجعه پی ببرین. البته شاید فکر کنین که این موجود پشیمونه که رفته اون همه کتاب و رژ و لاک خریده که باید بگم سخت در اشتباهین. سخت.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۱۵
می سا

افسردگیِ بعد از به دنیا اومدن دارم. افسردگیِ در طیِ زندگی. افسردگیِ تحمل کردن آدمایی که براشون مهم نیستم و برام مهمن. نمی‌تونم زندگیو آسون بگیرم و همه‌ش همینه. هِی به خودم می‌گم «تیک ایت ایزی، تیک ایت ایزی» و نمی‌شه. نمی‌شه وقتی که کسی که دوسش دارم و اینو بهش گفتم، میاد منو واسطه می‌کنه که با کسی که دوسش داره حرف بزنه. نمی‌شه وقتی کسی که قبلا درمورد همه‌چی باهاش حرف می‌زدم، الآن چندهفته‌ست که حتی حالمو نپرسیده. نمی‌تونم وقتی که آدمایِ اطرافم دارن تمومِ سعی‌شونو می‌کنن که منو تغییر بدن به اون چیزی که اونا می‌خوان، نه چیزی که انتخاب‌ منه. نه چیزی که من می‌خوام. نمی‌تونم تحمل کنم چون خسته شدم بس که آدما جلوم یه نفرن و پشتم یه نفر دیگه. نمی‌شه وقتی که دوستات حس می‌کنن تو رقیبشونی و حاضرن گند بزنن به اعصابت که خودشون برن بالا‌. زندگی سخته. دوستیا سختن. روابط سختن. و خب این وسط منم که نمی‌تونم تحملش کنم و هروقت فکرام از دستم در می‌ره خودمو لب پنجره می‌بینم که داره می‌ره که پرواز کنه. پرواز کنه که بفهمونه به بقیه‌ که نمی‌تونن تغییرش بدن. که ثابت کنه این چیزیه که می‌خواد. این چیزیه که خسته‌ش نمی‌کنه‌. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۶
می سا

من آدمِ حساسی‌م.‌ نه از اونا که تمومِ اطرافیانشون تا می‌بیننشون می‌گن وای چقدر فلانی حساسیت به خرج می‌ده. نه. من آدم حساسی‌م ولی در نوع خودم. اگه از اطرافیام بپرسین ممکنه بیشترشون بگن نه اتفاقا فلانی شبیه کرگدنه بس که پوستش کلفته و حساس نیست ولی من در بهترین حالت یه کرگدنِ حساسم که خسته شده از بس نقشِ اون کرگدن پوست کلفته رو بازی کرده. من روی رفتارا حساسم. روی عکس العملا. واکنشا. صحبتا. کلمه‌ها. آدمیم که اگه یکی از اطرافیانم یکم درصد توجهش بهم کمتر بشه یا فقط یکم توی رفتارش تغییر ایجاد شه می‌فهمم. آدمی نیست که اینو داد بزنم ولی با هرباری بی توجهی یا هرچیزی حس می‌کنم یه تیکه از دیوارم داره می‌ریزه. دیواری که خودم درستش کردم. تنهایی. سنگاشو دونه دونه رو هم گذاشتم که بتونم یه دیوار درست کنم از دوستیام دربرابر مشکلاتم و حالا؟ حس می‌کنم دیوارم داره می‌شه مشکلم. حس می‌کنم دیوارم داره می‌ریزه و خب من؟ من هیچکاری نمی‌تونم بکنم. همه‌ش همین.‌همین.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۱۳
می سا

همونجا بودی. رو به روم. تو فاصله‌ی پنج قدمی و من نتونستم باهات حرف بزنم. راست می‌گفتی. من دلم می‌خواد همیشه تو خودم باشم. نمی‌تونم راحت حرف بزنم. نمی‌دونم چجوری اینقدر راحت آدما رو می‌شناختی ولی راست می‌گفتی. نتونستم بهت بگم‌.‌ نتونستم که الآن حسرتشو بخورم. که هی صفحه‌ی چتو بالا و پایین کنم که نکنه پیام بدی و من نبینم. هی برم همون‌جاهایی که باهم رفته بودیم که نکنه بری و من نباشم. ترسیده بودم. می‌ترسیدم بگم و تو بازم خودت قبل از گفتنم همه‌شو بدونی. دوست داشتمت ولی نمی‌تونستم ادامه‌ش بدم. تو عجیب‌ترین آدمی بودی که دیده بودم. ولی کاش بدونی من هنوزم اینجام. که کنارت باشم. که باز برگردی و قبل از حرف زدن فکرمو بخونی. حتی اگه بازم از زمین تا آسمون باهم فرق داشته باشیم. حتی اگه من فرندز ببینم و تو ازش متنفر باشی. حتی اگه بازم شبامون خوش نباشه بدونِ «شبت خوش» گفتنای همه‌دیگه. حتی اگه همه‌ی اینا. همه‌ی اینا.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۷
می سا

می‌دونین؟ من خیلی آدم کلمه‌هام. بعضی اوقات یه چیزایی برام مهم میشه که ممکنه برای بقیه حتی یکمم مهم نباشه. یعنی ممکنه بقیه در حدِ یه جمله بخوننش و بگذرن ولی من برای یه مدت طولانی تو ذهنم ممکنه بمونه اون جمله. چندوقت پیش تو وبلاگ «در گلوی من ابر کوچکی‌ست» این جمله رو خوندم: ”چشمای تو به اندوه من عادت دارد”. این چندوقت پیش که میگم حدود یه ماهِ پیش فکر کنم باشه و خب یه ماهه این جمله تهِ ذهنم مونده و هِی دارم بهش فکر می‌کنم. مخصوصا وقتایی که دارم باهات حرف می‌زنم. فکر می‌کنم نکنه چشمات عادت کرده به اندوه من. نکنه اینقدر همینی بودم که هستم که خسته شدی و همه چی برات تبدیل به یه عادت شده. نکنه عادت کردی و از رویِ عادت داری ادامه می‌دی این قضیه رو. من آدم خوشحالی نیستم. یعنی از بیرون اگه کسی نگاه کنه شاید بگه که چه آدم الکی خوشحالی‌ام ولی واقعا نیستم. این قضیه و این ظاهرو دوست دارم چون نمی‌خوام همه‌ش انرژی‌ منفی باشم ولی من واقعا این نیستم. تو خوشبینانه‌ترین حالت، یه آدم خنثی‌ام. می‌دونم که باید وسطِ نوجوونی پرِ هیجان و اینا باشم ولی نیستم. نمی‌تونم خودم مجبور کنم همچین چیزی باشم چون نیستم. یه آدم خنثی‌ام که بعضی وقتا غرق میشه تویِ چاله‌یِ سیاهی که وسطِ مغزشه و اون وقتا فقط می‌تونه با تو حرف بزنه و حالا چندوقته که می‌ترسه که نکنه چشمات عادت کرده به این قسمتِ وجودش. نکنه تکراری شده. نکنه دیگه یه روز نباشی که گوش بدی به این قسمت از چیزی که هست و بقیه نمی‌دوننش. همین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۵۸
می سا

باهام حرف می‌زنه درمورد حذف کردنِ آدمایِ اضافی از زندگی‌ش. نمی‌تونم بگم که خودشم یه زمانی برام آدم اضافی بوده. آدم اضافی‌ای که هرکاری کردم و هرجوری خواستم حذفش کنم، نتونستم. آدم اضافی‌ای که حداقلش اینه که الآن نمی‌دونم خوشحالم یا ناراحت که نتونستم حذفش کنم. می‌دونم دوسش دارم. می‌دونم برام مهمه. ولی خب اون آسیب جدی‌ای که بهم زد. همون زمانی که بیشتر از همه نیاز داشتم کنارم باشه و تائیدم کنه و اون بی‌خیالِ همه‌چی شد و گفت دیگه نمی‌تونه این دوستی‌ رو ادامه بده. همون چیزی که باعث شد دیگه هیچ‌وقت اون منی نباشم که از دیدنش ذوق می‌کرد و نمی‌دونست چیکار کنه. همون نمی‌ذاره از تهِ دل بودنشو بخوام. یه جوری انگار بترسم دوباره منو بذار همین‌جا و بره. همین‌جا وسطِ راه. می‌دونم که الآن راهو بلدم. می‌دونم که بلدم چجوری باید تنهایی ادامه بدم ولی هرجوری حساب می‌کنم تنهایی رفتنِ این راه سخته. شاید کلیشه‌ای باشه ولی قبلا سخت نبود. از وقتی دیدمش سخت شده. از بعد از اون یه ماهی که بعد از خداحافظی‌ش خیلی سخت حتی از تختم میومدم بیرون. حتی برای تولدِ‌ خودم. از همه‌چیزایی که از دست دادم به‌خاطرش و بعد دیدم واقعا شاید ارزش اون همه رو نداشت و شایدم داشت. نمی‌دونم. ولی خب بازم نمی‌تونم بینِ بودن و نبودنش انتخاب کنم. کاش بدونه چیکار کرد باهام. حتی اگه برای خودش همینقدر مهم نباشه. حتی اگه ندونه من هنوزم بعضی‌وقتا برای همون اتفاق اونقدر توی خودم فرو می‌رم که حتی خودمم نمی‌تونم خودمو تحمل کنم. حتی اگه هیچی ندونه و من بخوام که بدونه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۸
می سا

جایِ خالی داره رشد می‌کنه. جایِ خالیِ چی یا کی نمی‌دونم ولی داره رشد می‌کنه. یه جاییه وسط روحم. یه جایی که نمی‌بینمش ولی هست. داره رشد می‌کنه تا یادم بره که این من، منه. داره خسته‌م می‌کنه. خسته‌م می‌کنه. می‌دونی چجوریه؟ اینجوریه که یهو دلم می‌خواد برمو خودمو از پنجره پرت کنم پایین. شاید مسخره به نظر بیاد ولی جدیه برام. یعنی می‌دونی چیه؟ این فکر اونقدر و اونقدر رشد می‌کنه تویِ مغزم که دیگه نتونم مرزِ واقعی بودن یا نبودنشو تشخیص بدم. حتی الآن که لبِ پنجره نشستم و دارم اینا رو می‌نویسم و نمی‌دونم تا چندلحظه‌ی دیگه هنوزم اینجا نشستم یا اون پایینم. این فکر رشد می‌کنه و بدترین قسمتش اینجاست که برای اینکه از واقعی بودنش کم کنی، نیاز داری به یه نفر درموردش بگی و تهش؟ تهش هیچکی نیست. هیچی. بعد با خودت فکر می‌کنی درمورد همه‌ی این هیفده سال و می‌گی بعد از هیفده سال هیچکی؟ می‌پیچی تو خودت و اون فکرِ لعنتی رشد می‌کنه. اونقدر رشد می‌کنه که دیگه اون فکرِ یه قسمتی از تو نیست. تو یه قسمتی از اون فکری. تهش همینه. همین که شاید تا چنددقیقه‌ی دیگه من اون پایین باشم به جای این بالا. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۳
می سا

امروز دیدمت و نمی‌دونم که می‌دونی چقدر خوشحال شدم از دیدنت یا نه. احتمالا از همون لحظه‌ای که یهو پریدم بغلت باید فهمیده باشی. یا شایدم تمامِ اون مدتی که پیشم بودی و چسبیده بودم بهت و بستنی طالبی‌ای که تو همیشه دوست داشتی رو داشتیم می‌خوردیم، فهمیده باشی. به هرحال، نمی‌خوام بدونم فهمیدی یا نه. حتی برام مهم نیست که بفهمی یا نفهمی چقدر بودنت برام مهمه. برام مهمه که باشی همیشه. کنارم. مثل امروز. حتی اگه بودنم برات همونقدری که بودنت برام مهمه، مهم نباشه. باش کنارم. نذار دوباره غرق شم تو اون چاله‌ی سیاهی‌ای که وسط فکرام خالیه. نذار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۸
می سا

خب می‌دونم امروز خیلی پست گذاشتم ولی اونی که گفتم حس می‌کردم می‌تونم به عنوان یه دوست روش حساب کنم ولی فکر می‌کردم منو یادش رفته، امروز دوباره بهم پیام داد. دوست ندارم فکر کنم ممکنه یه درصدم اینجا رو پیدا کرده و به خاطر اون پست بهم پیام داده. دوست دارم فکر کنم خودش خواسته بهم پیام بده. خودش منو یادش بوده. خودش خواسته که منو یادش بمونه. اینجوری قشنگ‌تره. هم برای من. هم برای خودش.

پ.ن: بنی‌آدمو می‌بینی چقدر مودیه؟ تا عصر داشت غر می‌زد که چرا بهم پیام نداده و حس می‌کرد تا آخر عمرش از دستش عصبانی می‌مونه، حالا داره خوشحالی می‌کنه که آخ جون که بهم پیام داده و منو یادشه و اینا. :))) به کجا داریم می‌ریم ما آخه؟:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۸
می سا