همونجا بودی. رو به روم. تو فاصلهی پنج قدمی و من نتونستم باهات حرف بزنم. راست میگفتی. من دلم میخواد همیشه تو خودم باشم. نمیتونم راحت حرف بزنم. نمیدونم چجوری اینقدر راحت آدما رو میشناختی ولی راست میگفتی. نتونستم بهت بگم. نتونستم که الآن حسرتشو بخورم. که هی صفحهی چتو بالا و پایین کنم که نکنه پیام بدی و من نبینم. هی برم همونجاهایی که باهم رفته بودیم که نکنه بری و من نباشم. ترسیده بودم. میترسیدم بگم و تو بازم خودت قبل از گفتنم همهشو بدونی. دوست داشتمت ولی نمیتونستم ادامهش بدم. تو عجیبترین آدمی بودی که دیده بودم. ولی کاش بدونی من هنوزم اینجام. که کنارت باشم. که باز برگردی و قبل از حرف زدن فکرمو بخونی. حتی اگه بازم از زمین تا آسمون باهم فرق داشته باشیم. حتی اگه من فرندز ببینم و تو ازش متنفر باشی. حتی اگه بازم شبامون خوش نباشه بدونِ «شبت خوش» گفتنای همهدیگه. حتی اگه همهی اینا. همهی اینا.