17: تهش همینه که شاید این آخرش باشه.
جایِ خالی داره رشد میکنه. جایِ خالیِ چی یا کی نمیدونم ولی داره رشد میکنه. یه جاییه وسط روحم. یه جایی که نمیبینمش ولی هست. داره رشد میکنه تا یادم بره که این من، منه. داره خستهم میکنه. خستهم میکنه. میدونی چجوریه؟ اینجوریه که یهو دلم میخواد برمو خودمو از پنجره پرت کنم پایین. شاید مسخره به نظر بیاد ولی جدیه برام. یعنی میدونی چیه؟ این فکر اونقدر و اونقدر رشد میکنه تویِ مغزم که دیگه نتونم مرزِ واقعی بودن یا نبودنشو تشخیص بدم. حتی الآن که لبِ پنجره نشستم و دارم اینا رو مینویسم و نمیدونم تا چندلحظهی دیگه هنوزم اینجا نشستم یا اون پایینم. این فکر رشد میکنه و بدترین قسمتش اینجاست که برای اینکه از واقعی بودنش کم کنی، نیاز داری به یه نفر درموردش بگی و تهش؟ تهش هیچکی نیست. هیچی. بعد با خودت فکر میکنی درمورد همهی این هیفده سال و میگی بعد از هیفده سال هیچکی؟ میپیچی تو خودت و اون فکرِ لعنتی رشد میکنه. اونقدر رشد میکنه که دیگه اون فکرِ یه قسمتی از تو نیست. تو یه قسمتی از اون فکری. تهش همینه. همین که شاید تا چنددقیقهی دیگه من اون پایین باشم به جای این بالا. همین.