14: مبادا نشنوم، آشفته برگرد.
روز به روز دارم آشفتهتر میشم. چرا میگم آشفته؟ چون به نظرم این تنها کلمهایه که میتونم خودمو باهاش توضیح بدم. دارم آشفتهتر میشم و دلم هِی بیشتر تنگ میشه برای آدمایی که تو گذشته بودم. برای اون آدمی که بودم و دوستت داشتم. برای اون آدمی که فهمید باید خداحافظی کنه باهات. برای اون آدمی که فردای خداحافظی باهات، تا از خواب بیدار شد و خواست زنگ بزنه تا بیدارت کنه، یادِ خداحافظیت افتاد. یادِ خداحافظیش افتاد. همون آدمی که فردایِ اون خداحافظیِ کوفتی، تا رفت جلویِ آیینه و چشمش به خودش افتاد زد زیر گریه. گریه کرد برای آدمی که قرار بود بدون تو روزاشو بگذرونه. بدون تویی که باشی و آرومش کنی. گریه کرد برایِ آدمِ آشفتهی این روزایی که حتی نمیتونه گریه کنه از فرطِ آشفتگی. آدم آشفتهای که فکر میکنه نکنه یکی از شخصیتایِ گمشدهیِ «سهگانهی نیوورک»ِ پل استره. آدم آشفتهای که تمومِ زندگیش تویِ اون چندتا سکانسِ آخرِ لالالند گیر کرده. آدم آشفتهای که دلش برایِ اون روزایی که دوستت داشت تنگ شده، نه برای خودت.