13: چون که من جنگیدم براش.
میدونین چیه؟ بذارین همینجا اعتراف کنم که من خیلیی سخت با همه صمیمی میشم و خب برای همین وقتی تو جمعای شلوغی که بیشترِ افرادشو نمیشناسم قرار میگیرم، عصبی میشم. یا وقتایی که تمومِ سعیمو میکنم با یکی صمیمی شم و از این لاکِ فقط خودمو دیدنه و فقط با خودم خوشحال بودنه دربیام و بعدش میبینم طرف بعد از دو، سه روز کامل منو یادش میره عصبی میشم. عصبی میشم چون من برای اون مکالمه زحمت کشیدم. برای تکتک کلماتی که بهش گفتم و رفتارایی که جلوش داشتم. من با خودم جنگیدم که هِی سعی نکنم یهجوری اوضاع رو نشون بدم انگار طرف مزاحمِ تنهاییمه. یه جوریه انگار با ناخن بکشن رویِ اون دیوارِ تنهاییای که دور خودت درست کردی. من نمیتونم فراموش شدنو قبول کنم وقتی بعد از کلی مدت اجازه دادم یه فردِ تازه وارد این داستانِ زندگیم شه. حتی اگه فقط چندساعت با اون فرد حرف زده باشم. کلمات مهمن. بعضی آدما مثل من واقعا اذیت میشن برای حرف زدن با افراد تازه. نباید منو یادت میرفت. نباید بعد از این دو، سه روز یهجوری وانمود میکردی انگار من مزاحمتم. تو فقط دیوارِ تنهاییمو بزرگتر کردی. دیوارِ «سختتر ارتباط برقرار کردن با بقیه»یِ دورمو.