19: نکنه چشمات به اندوهِ من عادت کنه.
میدونین؟ من خیلی آدم کلمههام. بعضی اوقات یه چیزایی برام مهم میشه که ممکنه برای بقیه حتی یکمم مهم نباشه. یعنی ممکنه بقیه در حدِ یه جمله بخوننش و بگذرن ولی من برای یه مدت طولانی تو ذهنم ممکنه بمونه اون جمله. چندوقت پیش تو وبلاگ «در گلوی من ابر کوچکیست» این جمله رو خوندم: ”چشمای تو به اندوه من عادت دارد”. این چندوقت پیش که میگم حدود یه ماهِ پیش فکر کنم باشه و خب یه ماهه این جمله تهِ ذهنم مونده و هِی دارم بهش فکر میکنم. مخصوصا وقتایی که دارم باهات حرف میزنم. فکر میکنم نکنه چشمات عادت کرده به اندوه من. نکنه اینقدر همینی بودم که هستم که خسته شدی و همه چی برات تبدیل به یه عادت شده. نکنه عادت کردی و از رویِ عادت داری ادامه میدی این قضیه رو. من آدم خوشحالی نیستم. یعنی از بیرون اگه کسی نگاه کنه شاید بگه که چه آدم الکی خوشحالیام ولی واقعا نیستم. این قضیه و این ظاهرو دوست دارم چون نمیخوام همهش انرژی منفی باشم ولی من واقعا این نیستم. تو خوشبینانهترین حالت، یه آدم خنثیام. میدونم که باید وسطِ نوجوونی پرِ هیجان و اینا باشم ولی نیستم. نمیتونم خودم مجبور کنم همچین چیزی باشم چون نیستم. یه آدم خنثیام که بعضی وقتا غرق میشه تویِ چالهیِ سیاهی که وسطِ مغزشه و اون وقتا فقط میتونه با تو حرف بزنه و حالا چندوقته که میترسه که نکنه چشمات عادت کرده به این قسمتِ وجودش. نکنه تکراری شده. نکنه دیگه یه روز نباشی که گوش بدی به این قسمت از چیزی که هست و بقیه نمیدوننش. همین.