And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

اپیزود اول: عکس پروفایلم اینه: "although we never said it to each other, we both knew it". با گیانک داریم حرف می‌زنیم که بحثو می‌رسونه به عکس پروفایلم. می‌گه که می‌دونه و نمی‌گه، می‌پرسه «تو چی؟ تو هم می‌دونی و نمی‌گی؟». می‌دونستم و نمی‌گفتم. نمی‌گفتم چون می‌ترسیدم از خراب شدن دوستیه. بهش از ترسم می‌گم. می‌گم که چقدر و چقدر دوستی باهاش برام باارزشه و چقدر و چقدر نمی‌خوام حتی یه درصد از دست بدم این دوستیو. ازش می‌پرسم که می‌تونه قول بده که هرچیم شد، این دوستیه هیچ‌چیش نمی‌شه؟ می‌گه آره. می‌گم منم آره. ساعت چهار صبح کدوم آدمی می‌تونه خودشو حسشو نادیده بگیره؟ ازم می‌پرسه که بگیم؟ می‌گم بگو. «دوستت دارم. نه به معنی‌ای که تا الآن بهت می‌گفتم». زمان وایمیسته برام. ساعت چهار و بیست و دو دقیقه. سی خرداد. بهش می‌گم منم. می‌گه مثل من؟ می‌گم مثل تو. زمان دوباره جاری می‌شه. اینبار به یه مدل جدید. مدلی که جفتمون انتخاب کردیم که به درستترین شکل ممکن ادامه پیدا کنه. جوری که ما رو همینجوری نگه داره. کنارِ هم.


اپیزود دوم: مغزم ناخودآگاه می‌خواد مقایسه کنه. گیانکِ الآنو با گیانکِ زمانی که فقط دوست بودیم. خودِ الآنمو با خودِ قبلم. گیانکو با جادو. مغزم مقایسه می‌کنه و معلومه که گیانک هزار برابر بهتره. می‌دونی؟ جادو چیزی نبود که از ته دل و واقعی باشه. محو شد به مرور زمان. حالا یکم دیرتر یا زودتر. جادو درهمون لحظه قشنگ بود، نه بعدش. گیانک ولی دوستداشتنیه. حرفاش از تهِ دله. حرفام بهش از تهِ دله. می‌دونی؟ یه سری چیزا هست که آدم ممکنه زیاد بشنوه یا حتی از سر عادت زیاد بگه ولی خب قطعا «قربونت برم»هایی که به گیانک می‌گم، فرق داره با اونایی که از سر عادت می‌گم. گیانک قشنگترین عجیبِ دنیاست.


اپیزود سوم: دومین روزه از روزی که بهم گفتیم حسمونو. یه سوتفاهم بزرگ پیش میاد و باعث می شه من فکرایی درمورد گیانک کنم که نباید. جمع می‌شم تو خودم. می‌شکنم. ساعت ده و پنجاه و یک دقیقه. جمعه. هرجوری حساب می‌کنم نمی‌تونم تنهایی دووم بیارم وضعیتو. زنگ می‌زنم گیانک و براش می‌گم از چیزی که پیش اومده. ازش می‌خوام که برام توضیح بده اگه می‌تونه. هفت دقیقه حرف می‌زنه و می‌فهمم راست گفتن و نگرانی‌شو از توی حرفاش. بغض آخرحرفاش شرمنده‌م می‌کنه. بهش می‌گم چرا بغض کردی؟ می‌گه «ترس کل وجودمو برداشت. اصلا انتطار نداشتم اینقدر منطقی باشی. الآن تازه نفسم راحت شد». لعنت می‌فرستم بر لانگ دیستنس و یه‌جایی دور از همه‌یِ آدما تو ذهنم بغلش می‌کنم که اگه کنارم بود و بغض می‌کرد، همینجوری بغلش می‌کردم. که چقدر همونجوری که مشکلات کوچیک و بزرگ می‌تونه ما رو از هم دور کنه، حرف زدن می‌تونه نزدیکمون کنه. که چقدر قشنگه که یه نفر یهو می‌تونه اینقدر دوست داشتنی بشه برایِ آدم.


اپیزود چهارم: یه قسمت از فرندز بود که چندلر به مانیکا گفت «من موقعی با بقیه بودم، صبحا که بیدار می‌شدم دلم می‌خواست پا شم و برم پیش دوستام. ولی صبحایی که کنار تو بیدار می‌شم، هنوزم پیش یه دوستمم». با گیانک که هستم، هنوز پیش یه دوستمم. بیشتر از هرچیزی، دوتا دوستیم. دوتا دوستیم که حتی اگه از همدیگه ناامید بشیم، بازم برمی‌گردیم به همدیگه. دوتا دوستیم که رویِ همدیگه بیشتر از هر چیزی حساب می‌کنیم. همینه که گیانکو برام متمایز کرده از بقیه. همینه که برام تبدیل شده به این آدمی که هست. قطعا همینه.


|Cause the future's in the hand that you hold..🍃|

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۰۱
می سا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی