هرچندوقت یه بار، میرم تو خودم. هرچندوقت یه بار، دیگه خودم نیستم. هرچندوقت یه بار، بیشتر از همیشه تئودور فینچم. بیشتر از همیشه اگنسم. هرچندوقت یه بار، خودمو لای کتابا جا میذارم و سعی میکنم چیزی باشم که واقعا هستم و نیستم. هرچندوقت یهبار، با سلوچ ترک میکنم این خاکو فقط میرم. بدون هیچ توضیحیای. هرچندوقت یه بار، از غالب اونی که همیشه خوشحاله و یکسره درحال خندیدنه درمیام؛ حتی اگه بقیه هنوزم همون غالبو ببینن. هرچندوقت یه بار، غریب میشم با این چیزی که اسمش زندگیه. دور میشم. گنگ میشم. محو میشم. از بین میرم. چراغی میشم که خیلی وقته که سوخته و همه یادشون رفته اونو. چراغی که هیچکس نیست تا عوضش کنه. هرچندوقت یه بار، فرار میکنم. از خودم. از اینجا. از همهچی. پوچ میشم. یادم میره همه رو و به جاش چیزایی یادم میاد که همهش عذابه. هرچندوقت یه بار، میفتم رو دور تکرار. مثلِ سر و ته این متن. مثلِ سر و ته این وبلاگ. من این نیستم. باید منو برگردونین بهم. من اینقدر خسته نبودم. اینقدر تنها. اینقدر بدون کلمه. انگار وایولتیم که با رفتن النور حس میکنه کلمههاشو ازش گرفتن. هرچندوقت یه بار، این ”هرچندوقت یه بارا” خیلی جاشون درد میگیره. خیلی منو از خودم دور میکنه. خیلی خستهم میکنه. انگار تموم وجودم و روحمو از بدنم میکشه بیرون. هرچندوقت یه بار، کاش دیگه هیچوقت این ”هرچندوقت یه بارا” تکرار نشن. هیچوقت.