37: رودخونهم شو و تنهام نذار.
وسطِ غم و ناراحتی گیر افتادم. انگار یه دریاچهم که از رودای اطرافش که همشون غم و ناراحتین تغذیه میکنه. ناراحت بودن داره از همه طرف فشار میاره و خب این من نیستم. یه سال پیش، بیشترین غم و ناراحتیای که میتونستمو تجربه کردم و بعدش زنده اومدم بیرون. بیشترین غم و ناراحتیای که داشت واقعا غرق میکرد منو تو خودش. میدونی دو، سه ماهِ تموم هرروز بیدار شدن و به خودکشی فکر کردن یعنی چی؟ میدونی ناراحتترین بودن یعنی چی؟ کاش هیچوقت ندونی. ولی خب اون بزرگترین چیزی بود که باعث شد خودم بشم. که باعث شد اون ورژن خوشحال و همیشه هپی و با اعتماد به نفسم خودشو کم کم نشون بده و اون ورژن همیشه ناراحتِ غمگینو بزنه کنار. ولی الآن خودم نیستم. از اینجا که منم ”انگار گرده مرده پاشیدن تو تمومِ زندگیم”. انگار قرار نیست هیچوقت خوشحال باشم. مینویسم که یادم نره. یادم نره که امشب، همینلحظه و همینجا، واقعا و از تهِ دل میخواستم همهچی همینجا تموم شه. مینویسم که یادم نره که با همهی اینا بازم من امشبو زنده میمونم و فردا دوباره بیدار میشم و به همهی اون ”همهچی” نشون میدم که من هنوزم زندهم. که زندگی برام جریان داره. شاید ”کامل” خوب شدن، اونقدر سریع و کامل نباشه. شاید اونجوری نباشه که من فکر میکنم. ولی من یه روز دوباره خودم میشم و اون موقعست که از خودم تشکر میکنم که امروز ناامید نشدم.