And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

فقط همین که دیگه آخرین باری که دوستت داشتمو یادم نمیاد ..

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۹
می سا

جفتمون می‌دونیم که دوستیای دبیرستان هیچ‌وقت اون چیزی نیستن که باید باشن. یعنی می‌دونی چیه دوستیای دبستان از یه «سلام. من فلانیم‌. باهام دوست می‌شی؟» ِ ساده شروع می‌شن و همونقدر ساده ادامه پیدا می‌کنن ولی دوستیای دبیرستان یه جورین که آدم باید توشون غرق بشه و یکسره باید سعی کنه تا طرفو بیشتر و بیشتر بشناسه تا مطمئن بشه این همون کسیه که می‌شه بهش گفت دوست واقعی! ریئل فرند! همه‌ی اینا رو گفتم که بگم دوستی من و تو واقعی بود. هنوزم هست. شاید احمقانه شروع شد و تا یه مدتی احمقانه ادامه پیدا کرد و یه مدتیم خیلی احمقانه نابود شد ولی مهم الآنه. مهم اون حس بی‌نهایت بودنیه که دوستی با تو بهم می‌ده. فکر کنم خودت بدونی چقدر دوست دارم و خب تو همیشه برام همونقدر بی‌نهایت بودی و هستی که اون تا ۳،۴ صبح حرف زدنا بودن. همونقدر که همیشه به همه‌چیز می‌تونی از یه زاویه دیگه نگاه کنی و همین زندگی رو برای من قشنگتر می‌کنه. تو برام بی‌نهایت‌ترینی و این باارزش ترین چیزیه که فقط می‌تونم به تو بگم و مطمئن باشم که واقعا هستی. بی‌نهایت باش همیشه. حتی اگه بزرگ شدی. دور شدی. و یا حتی خواستی که نباشی. ولی خب همیشه بی‌نهایت باش. تولدت مبارک بی‌نهایت ترین. 💚💚💚💚

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۷ ، ۱۶:۲۲
می سا

می‌دونی چیه؟ یه جوریه انگار خونه امنتو آجر به آجر بسازی و بعدش خودت با دستای خودت دونه دونه‌یِ دیواراشو خراب کنی. بری بگردی و بدترین راهو پیدا کنی برای بی سرپناه کردنِ خودت. یه جوریه انگار که دیگه بعدش هیچی برات مهم نیست. نه اونقدر حال داری که دوباره بسازیش و نه اونقدر خسته‌ای که بخوای کامل ازش دست بکشی. فقط برات مهم نیست و انگار حالا همین ”مهم نبودنه”ست که شده خونه‌ی امنت. یه جورایی پناهگاه یعنی. وقتایی که بیرونشی، هر اتفاقی هم که بیفته، از دور به خونه‌ت نگاه می‌کنی و می‌گی «نه بیخیال برام مهم نیست». ولی وقتایی که توشی تازه می‌فهمی چقدر همین ”مهم نبودنه” پیچیده ست و غیرقابل تصوره درک کردنش. همونجایی که وسطِ کلی مهم نبودن، یهو می‌زنی زیر گریه و می‌فهمی همه چیز اونجوری نیست که باید باشه. می‌فهمی که برات مهم نیست ولی خب در عینِ مهم نبودن کاری کرده که ناراحتی تا عمق وجودت ریشه کنه‌. می‌دونی چیه؟ کی‌ می‌دونه؟ شاید من سپر دفاعی‌مو با خونه‌یِ امنم اشتباه گرفتم. شاید اونقدر خونه‌ی امن برای خودم ساختم و اونقدر خونه‌های امنم خراب شدن که دیگه نمی‌تونم تشخیص بدم چی درسته یا غلط. ولی خب با همه‌ی اینا‌ تو بازم می‌تونی برای همیشه خونه‌ی امنم باشی و من با اطمینان بگم با هیچی اشتباه نگرفتمت. چون که تو تنها کسی هستی که می‌شه بغلش کرد و گریه کرد.‌ چون که تو تنها کسی هستی که واقعا هستی. همین.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۵:۰۱
می سا

نمی‌دونم از چی می‌خوام بنویسم ولی خواستم بنویسم که بدونی حتی اگه هیچ‌کدوم از این ”عزیزدلم”عا و ”قربونت برم”عا واقعی نباشن و این واقعا احساسی نباشه که ده سال دیگه هم قراره به همین شدت حسش کنیم، بازم من می‌خوام تویِ این حسِ کوفتی شناور باشم. می‌خوام همین الآن حسش کنم قبل از اینکه دوباره دیر شه. می‌خوام کنارم باشی وقتی قراره از همه‌ی اینا رد شم. کنار تو باشم. برای همیشه‌ای که الآن جریان دارم. برای این حسِ بی‌نهایت بودن. حسِ همیشه بودن. این حسی که بهم می‌گه حتی اگه قرار نیست اندازه‌یِ صدسال هم نفس بکشم، بازم تویِ همین لحظه می‌تونم اندازه‌یِ صدسال زندگی کنم. می‌خوام اندازه‌ی تموم کلمات دنیا حرف بزنیم که بعدا نتونی برای فراموش کردنم کلمه‌یِ جدید پیدا کنی. که با هر کلمه و جمله‌ای یادم بیفتی. همینجوری که من یادتم. همینجوری که همیشه تو ذهنمی. خواستم بنویسم که بدونی من هنوزم نمی‌دونم چی درسته و چی غلط. هنوزم نمی‌دونم کجای راهو اشتباه اومدم یا اینکه چقدر باید بعدا راه برم تا بتونم فراموش کنم‌. که بدونی تو تویِ پس‌زمینه‌یِ خوشحالترین روزایِ بعد از دیدنت بودی برام همیشه. خواستم که بدونی که برای الآن و این لحظه، حتی اگه بعدا پشیمون بشم، دوستت دارم. حتی اگه هیچ‌وقت اینا رو نخونی.

#برای‌او.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۲۱:۲۵
می سا

ناراحت بودن شدن مث یه عضوِ بدنم. انگشت کوچیکه‌یِ پا مثلا. براش مهم نیست که من بدونم اونجاست یا نه، مهم نیست که من حواسم بهش هست یا نه، مهم نیست که چقد برای موقع هایی که خودشو الکی می‌زنه به در و دیوار بهش بدوبیراه می‌گم.‌ اون همیشه اونجاست. سرجاش. بعضی وقتا هم خودشو می‌زنه به یه جایی که من حواسم باشه که اون اونجاست. شاید واقعا ناراحتی نباشه. شاید بی حس بودن باشه. یا هرچیز دیگه‌ای. شاید ناراحتم که خیلی چیزا رو احساس نمی‌کنم. خیلی چیزا برام فرقی ندارن. شایدم نمی‌دونم. ولی خب تنها چیزی که می‌دونم اینه که اون همیشه اونجاست. اونجاست و من گاهی وقتا که مهربون می‌شم باهاش بزرگترین لطفم بهش می‌تونه لاک قرمزم باشه براش. بزرگترین لطفم می‌تونه به ناراحتیم بغل کردنش باشه. پوشیدنش و بیرون رفتن باهاش. اهمیت دادن بهش. اونقدر که دیگه خودشو به جایی نزنه. اونقدری که دیگه جفتمون بدونیم اون اونجاست. همونجایی که همیشه باید باشه. حتی اگه جفتمون خودمونو یادمون بره.

۴۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۴:۱۹
می سا