35: خونهی امنم بودی یه روز.
میدونی چیه؟ یه جوریه انگار خونه امنتو آجر به آجر بسازی و بعدش خودت با دستای خودت دونه دونهیِ دیواراشو خراب کنی. بری بگردی و بدترین راهو پیدا کنی برای بی سرپناه کردنِ خودت. یه جوریه انگار که دیگه بعدش هیچی برات مهم نیست. نه اونقدر حال داری که دوباره بسازیش و نه اونقدر خستهای که بخوای کامل ازش دست بکشی. فقط برات مهم نیست و انگار حالا همین ”مهم نبودنه”ست که شده خونهی امنت. یه جورایی پناهگاه یعنی. وقتایی که بیرونشی، هر اتفاقی هم که بیفته، از دور به خونهت نگاه میکنی و میگی «نه بیخیال برام مهم نیست». ولی وقتایی که توشی تازه میفهمی چقدر همین ”مهم نبودنه” پیچیده ست و غیرقابل تصوره درک کردنش. همونجایی که وسطِ کلی مهم نبودن، یهو میزنی زیر گریه و میفهمی همه چیز اونجوری نیست که باید باشه. میفهمی که برات مهم نیست ولی خب در عینِ مهم نبودن کاری کرده که ناراحتی تا عمق وجودت ریشه کنه. میدونی چیه؟ کی میدونه؟ شاید من سپر دفاعیمو با خونهیِ امنم اشتباه گرفتم. شاید اونقدر خونهی امن برای خودم ساختم و اونقدر خونههای امنم خراب شدن که دیگه نمیتونم تشخیص بدم چی درسته یا غلط. ولی خب با همهی اینا تو بازم میتونی برای همیشه خونهی امنم باشی و من با اطمینان بگم با هیچی اشتباه نگرفتمت. چون که تو تنها کسی هستی که میشه بغلش کرد و گریه کرد. چون که تو تنها کسی هستی که واقعا هستی. همین.