مچاله شدم گوشهیِ اتاقم و دارم فکر میکنم اگه تویِ یه خانوادهیِ دیگه دنیا اومده بودم چی؟ بیرحمانهست؟ آره. ولی اینروزا یه فشارِ روانیِ زیادی رومه. جر و بحثایِ همیشگیِ تو خونه که اصلا به من ربطی هم ندارن ولی خب عصبیم میکنن. نمیتونم فکر نکنم بهشون. امروز صبح وقتی مچ خودمو گرفتم که حدود یکساعت از زل زدنم به دیوار و فکر کردن به این جر و بحثا گذشته بود. وسط کلاس شطرنج. زبان. وسطِ مشق نوشتن. سریال دیدن. وسطِ همهچی بهشون فکر میکنم و عصبی میشم. نمیتونم حرف بزنم. با هرکی میخوام حرف بزنم، یهو به خودم میام و میبینم که نمیتونم. واقعا نمیتونم. و خب این سخته. برایِ منِ چندسال دیگه ممکنه اصلا مهم هم نباشه ولی برایِ منِ ۱۷ ساله، تحملِ اینا سخته. سخته.
پ.ن: اثراتِ pms و اینا یه جوریه که الآن دوروزه تو پیویِ کراشم (که اتفاقا باهاش رودروایسی هم دارم) وِلَم و یه چیزایی میگم که تو حالتِ عادی که هیچی، حتی اگه های بودم هم امکان نداشت اونا رو بهش بگم. :))