And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل می‌کنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی می‌شنوم که عمیقا ناراحتم می‌کنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالی‌که هنوز ناراحتی‌شو حس می‌کنم. مغزم گزینشی عمل می‌کنه و من می‌ترسم. می‌ترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمی‌خواستن منو یا من نمی‌خواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع شکنجه توسط ساواک به جایی می‌رسیده که دیگه بدن‌ِ خودشو حس نمی‌کرده و هرچندوقت یکبار سرشو میاورده بالا تا ببینه بدنش هنوز سرجاشه و آیا این بدنِ خودشه یا نه! هرچندوقت یکبار سرمو میارم بالا تا ببینم این روحِ خودمه که همراهمه یا نه. که ببینم نکنه خودمو جا گذاشتم و تنها برگشتم. پیکرِ بی‌جان. آشفته و درهم. ایستاده بر هیچ. معلق. که فردِ مورد شکنجه به جایی ‌رسیده که به عنوان آخرین خواسته‌ش درخواست کرده که بدنشو ببوسن که بفهمه هنوز بدنی هم داره و بدنش هنوز همراهشه. که روحمو ببوس. قسمت‌هایِ زخمی و شکسته و فراموش شده‌شو. بذار دوباره حسش کنم و یادم بیاد که هنوز زنده‌م. منو ببوس همونجایی که حسن گل نراقی می‌خونه ”مرا ببوس. برای آخرین بار. تو را خدانگهدار، که می‌روم به سویِ سرنوشت”..

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۳۳
می سا

«کاش صدایت این‌جا بود. این‌جا بهار است. از حرف‌های زیادی خسته‌ام و همه‌ی حرف‌ها، زیادی است. ای کاش می‌توانستم هم‌اکنون ببینمت. بی‌حدیث و سخنی. همه‌ گونه پستی‌ها دارند خود را کامل می‌کنند. پیراهن‌ها اطو نمی‌شوند. همه‌چیز رو به پستی دارد. همه باید حماقت‌شان را استفراغ کنند و تویی که کاملی، که تنهایی. دوستت دارم. بیهوده نیست زیبایی‌ات. بیهوده نیست دوست داشتن تو. بیهوده نیست به رازها پرداختن.» -دراب مخدوش| محسن نامجو.


دور افتادگی چیزی نیست که عادی بشه برای آدم. هیچ‌وقت. هرچندوقت یه‌بار باید دوربیفتیم از آدما، از همه‌چی. که بتونیم بعدش دوباره برگردیم. با یه لبخند. که زندگی ادامه پیدا می‌کنه. بدون ما یا با ما؟ فرقی نداره. مهم اینه که به قول ”او و دوستانش” درسته که این سختی داره، خب افتادن داره اما دونه رو بر می‌داریم دوباره. تو هم با ما بیا، با اتوبوس آبی. همیشه برای تو هست یه جایی کنارمون. کنارمون. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۳۳
می سا

یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمی‌تونم بگمشون. می‌دونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختی‌ش بگی، سختترش می‌کنه. سه هفته‌ست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت می‌شه؟ سه هفته! که قول داده‌ای و داده‌ام قوی باشیم. که قول داده‌ای و داده‌ام.. ولی سخت است! می‌دونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سه‌هفته‌ایتو بشکونی؟ وقتی نمی‌تونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامه‌ی این کلمه‌ها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرده بودم، برگشت سمتمو گفت «بعضی آدما، ارزش بحث کردن ندارن»؟ یا از روزی که یکی دیگه از این آدمایی که اسمشون دوسته، بهم گفت من واقعا اون چیزی نیستم که باید. ”باید” یعنی چی؟ باید قوی باشم.. ببین! ”باید” قوی باشم! همه‌ش همینه. من یه چرخه‌ی تکراریَم. دوباره برمی‌گردم به همینجا. هربار و هربار و هربار. غرق می‌شم و غرق می‌شم و غرق می‌شم. زندگی نمی‌ذاره از این چرخه بیام بیرون. پاتو بذار بیرون از دایره‌ای که دورِ سَرَمه. چشماتو ببند. اینقدر تلاش نکن که یه بخش از این باشی. یه بخش از این چیزی که وجود نداره. من خودمم حتی نمی‌دونم چی وجود داره و چی نه. چرا تصمیم می‌گیری برای برگردوندنِ دوباره‌م به اون گرداب؟ پاتو بذار بیرون. بذار تنهایی تصمیم بگیرم. بذار این ”تنهایی” ِ کوفتی برای یه بارم که شده کارشو درست انجام بده. همین. فقط همین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۰۸
می سا

چشم بسته. قدم‌ها رو به جلو. «کدوم آینه واقعیتو می‌گه؟» دخترِ تویِ آینه گفت. «کجایِ این حرفا واقعیته؟» به دخترِ تویِ آینه گفتم. ما وجود داریم؟ از کجا معلوم کسایی نیستیم که فقط تویِ خوابِ یه نفر دیگه وجود دارن؟ کی می‌دونه چه بلایی سرِ آدمایِ تو خوابامون میاد؟ چندتا دنیایِ دیگه می‌تونه وجود داشته باشه، اگه هرکدوم از دنیاهایِ تو خوابامون واقعی باشن؟ «تاریکی عدم وجود روشنایی نیست. عدم اعتقاد به روشناییه». کجا خونده بودمش؟ کدوم روشنایی؟ اگه روشنایی‌ای وجود نداشته باشه که بخواییم بهش اعتقاد داشته باشیم، چی؟ این که همه‌ش نیست. این روشناییه که از زیرِ در وارد اتاقِ تاریکت می‌شه. تاریکی هیچوقت پاشو از این اتاق بیرون نمی‌ذاره. تاریکی هیچ‌وقت مزاحمِ روشنایی نمی‌شه. زندگی همه‌ش همینه. من تاریکی بودم همیشه. کی می‌دونست من واقعیَم تا وقتی که همه منو با وجود داشتن یا نداشتنِ روشنایی تعریف می‌کردن؟ کی مطمئن بود که من خودم به تنهایی وجود دارم یا نه؟ زندگی همه‌ش همینه. اونا فکر می‌کردن من وجود ندارم و وجود داشتم. شبیه یه اشتباهی که هیچ‌وقت نباید دوباره تکرار شه. باید برات بنویسم. باید بگم بهت که تکرارم نکن. خستگی این همه تکرار مونده رو وجودم. نذار خسته‌تر شدم. بذار دوباره خودم باشم. نه تکرارِ همون چیزی که تو می‌خوای. حذف کن روشنایی رو از ذهنت. من وجود دارم. همینجا. کنارت. حس کن وجود داشتنمو. همین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۰۰
می سا

هِی دور شدم ازت، بلکه یه روز بیای دستمو بگیری و یادم بیاری که هنوز کنارمی. هِی فاصله شدم. کوچیک و کوچیک‌تر. یه نقطه از دور. که بلکه دوباره بیای سمتم. بزرگ شیم کنارهم. یادمون بیاد روزایی که فقط باهم بودیم و ما باهمانِ تنهایان. که چی شد که دیگه نخواستیم جاده بسازیم و هرجاده‌ای که ساختیم، فقط برای از هم دور و دورتر شدن بود؟ کجایِ این مسیری که هیچ‌جاش نیستی؟ برگرد. ببین من هنوزم اینجام. چی شد اون نگرانیایی که فقط برای دوساعت دور شدن از هم بود؟ الآن، چندوقته که دوریم از هم و هیچ‌کدوممون خبر نداریم که تو دنیایِ اون یکی چی می‌گذره؟ برگرد. ببین. ببین چقدر عوض شده همه‌چی. ببین کاکتوسم که اونموقع تازه جوونه زده بود، چقدر بزرگ شده. ببین من دیگه نمی‌رم لب پنجره که به پریدن فکر کنم. ببین چقدر بزرگ شدم و چقدر یاد گرفتم فکرامو فقط برای خودم نگه دارم و بتونم از اون مارپیچ بودن وحشتناکشون، دوباره به یه خط صاف تبدیلشون کنم. ببین دیگه دنبالِ راه فرار نیستم. ببین چقدر ”تو” شدم. ببین چقدر تویِ تک‌تک اجزایِ وجودم جریان داری و با همه‌یِ اینا چقدر جات خالیه. نگام کن. من دیگه اونی نیستم که گذاشتیش و رفتی. برگرد. بذار این ”تو” بودنو با خودت تجربه کنم. با کی می‌تونم حرف بزنم، وقتی فقط تو بودی که می‌فهمیدی؟ برگرد. نذار بیشتر از این خسته شدم. کم کن این فاصله رو. نذار کم بیارم. نذار. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۰۳:۰۷
می سا