اپیزود اول: مثل همیشه دیر کردم و دارم تو خیابون تند تند راه میرم که یهو شمارهت میفته رو گوشیم. بر میدارم و تند تند میگم «سلام. خوبی؟ ببخشید گوشیم سایلنت بود ندیدم تماساتو». میگی سمت راستمی. دور و برو نگاه میکنم و میبینمت بلاخره. بعد از این یک و نیم هفته نبودنت، آخ که میچسبه دیدنت.
اپیزود دوم: چندوقت پیش بهت گفتم بودم جایِ موردعلاقهم تو این شهرِ کوفتی، یه صندلیه که از بالاش یه بخشی از شهر دیده میشه. با کلی درخت کاج. گفته بودم اون صندلیه رو موقع غروبا دوست دارم، چون خورشید دقیقا از رو به روش غروب میکنه. ساعت نزدیکای یه ربع به هفت ایناست که بهت میگم خورشید کی غروب میکنه؟ هفت و نیم، هفت و چهل و پنج؟ میگی آره. پیشنهاد میدم بریم جایِ اون صندلیه. قبول میکنی.
ایپزود سوم: کنار هم رویِ پلهها، یکم پایینتر از اون صندلیه می شینیم. هندزفریتو درمیاری. یکی برای من، یکی برای تو. پلی لیستتو نشونم میدی و میگی ببین. این قسمتش همهش آهنگای تو عه:)). آهنگ I love you از بیلی ایلیش پلی میشه. خورشید داره غروب میکنه. شب قبل کلا چهار ساعت خوابیدم. تا چهار صبح داشتم با خودت حرف میزدم. سرمو میذارم رو شونهت. سرتو میذاری رو سرم. بعدا آخرشب بهم میگی که موهام خیلی خوشبوان. دستمو میگیری و این میشه یکی از قشنگترین سکانسایِ کلِ زندگیم.
اپیزود چهارم: با انگشتت رگای دستمو دنبال میکنی. بهت میگم منم رگایِ دست آدما رو دوست دارم. لبخند میزنی. از اولِ اول زل زدی به چشمام. بهت میگم معذب میشم وقتی یکی یکسره نگام کنه. میگی جدی؟ و سعی میکنی مثلا زیر چشمی نگام کنی. مچتو میگیرم وسطِ زیرچشمی نگاه کردنات و جفتمون میخندیم.
اپیزود پنجم: چراغای شهر روشن می شن و هوا کمکم تاریک میشه. «کنارم باش» از ماکان اشگواری پلی میشه. بهت میگم برگردیم دیگه کمکم. تمومِ راه برگشت سرمو میذارم رو شونهت. همونجوری بهم میگی دلت برام تنگ شده بود. میگی نمیتونستی تو چشمام نگاه کنی و بگیش. که میدونم چقدر درونگرایی و چقدر برات سخت بوده حتی به زبون آوردن همین. سرمو میارم نزدیک گوشِت و میگم «فقط برای اینکه دیکتاتوریمو پس بگیرم، من بیشتر دوسِت دارم». فقط خودت میدونی چی میگم:)). میگی نه، من بیشتر. جفتمون میخندیم.
اپیزود ششم: بهم میگی برو. خداحافظی میکنیم. تا وقتی برم پشت سرم میای. هروقت برمیگردم، میبینمت که دستات تو جیباتن و بهم نگاه میکنی. خندهم میگیره وسط خیابون. دلم نمیاد جدا شم ازت ولی مثل اینکه باید برم. آخرین تصویرم میشه تو که تویِ ایستگاه اتوبوس نشستی و به رفتنم نگاه میکنی. که این «دوست دارم»هایی که بهت میگم، فکر نکنم هیچوقت تمومی داشته باشن. که اینا از روی عادت نیستن. که به قول نادر ابراهیمی دوست داشتنو تبدیل به عادت نکنیم. دوست داشتنو خاطره نکنیم که بذاریمش روی طاقچه. زنده نگه داریمش وقتی که اینقدر زنده نگهمون داشته.
[که یادگاری بمونه از گیانک. چهار تیر. از ساعت شیش و ربع تا نه.]