72: که فقط با تو میتونم اینقدر زنده بودنمو حس کنم.
اول: که این روزایِ تلخ و سخت برای هممون هست. روزایی که از خودمون میپرسیم برای چی داریم ادامه میدیم و هیچ جوابی برای خودمون نداریم. که واقعا برای چی داریم ادامه میدیم؟
دوم: که نترس از این ادامه دادن. نترس که غم دنیا رو شونت باشه، بعضی روزا. نترس از روزایی که فکر میکنی اندازهیِ غمت نیستی و غمت خیلی ازت بزرگتره. که این روزان که ما رو میسازن و ماییم که تویِ این روزا ساخته میشیم. که دووم بیار و ادامه بده. ادامه بده که پیله بندازی و خودِ واقعیت بیاد بیرون. ادامه بده که بزرگ شی. که دیگه نترسی از واقعیت. که این واقعیته بخوره تو گوشِت. که ادامه بده فقط. ادامه بده.
سوم: رد شدن و گذر کردن آدمو میترسونه. که نکنه دیگه دردو حس نکنی. که نکنه دیگه بیحس بشی به اتفاقای اطرافت. که نکنه دیگه ادامه دادن بیمعنی بشه. ولی بازم رد میشیم و میگذریم چون این چیزیه که زندگی ازمون میخواد. چون ما مدیونیم به این ادامه دادن. چون این زندگی، همهیِ اون چیزیه که داریمش. همین.
چهارم: که مسیح نفسش روح بخش بود و از دهنش روح میدمید تویِ تن مردهها؟ پس تو مسیح منی. این اولین چیزیه که وقتی پریروز بوسیدمت به ذهنم رسید. «تو مسیح منی». تو میتونی روح مردهمو زنده کنی. چی دیگه بهت بگم که همینقدر درست باشه درموردت به غیر از اینکه تو مسیح منی؟