71: داشتی میفتادی بیا. میتونم مگه من نگیرم آخه دستتو؟
درختیَم که ریشه دووندم تا اعماق. ریشههام رسیده به عمقِ غم و ناراحتی. که ربطی نداره که باغبون این باغ کیه یا چقدر کود و آب و بذر و دونه و هرچی میریزه پام، من همون درختیم که ریشههاش تا اعماقن ولی هیچ برگی نداره. همونی که شاخههاش همیشه بویِ پاییز میدن. همونی که میترسه از ادامه دادن ولی ریشه دوونده. که باشه تنهمو قطع کنین ولی با ریشههام چیکار میکنین؟ ریشههایِ من تا اعماقِ غربتن. اعماقِ دور بودن و دور موندن. چجوری میتونم بذارم نزدیک بشین بهم؟ که من نمیتونم سربلند بیرون بیام از این جنگی که تو سرمه. که تا همینجاشم همه چیزمو تسلیم دشمن کردم که فقط بذاره زنده بمونم. که این جنگ عادلانه نیست. جنگی که من فقط میخوام توش زنده بمونم و امیدی برای پیروزی نیست. که این درخت با همهیِ یکسره پاییز بودنش، بعضی وقتا دلش بهار میخواد. دلش نزدیک بودن میخواد. دلش شکوفه میخواد. دلش میخواد خودش باشه و خودش بمونه و کسی به امید بهار بهش نزدیک نشه. که اگه کسیم نزدیک میشه، بدونه که پشت این همه به ظاهر قوی بودن، فقط پاییزه و ریشههایی که تو غم و غربت، ریشه دووندن. که بدونه و قبول کنه و نخواد تنهشو بتراشه تا به یه درخت جدید برسه. که کی میدونه کی زنده بیرون میاد از این جنگ؟ کی میدونه که چقدر دیگه این جنگ طول میکشه؟ کی میدونه؟