زندگی گاهی اوقات موقعیتای عجیبی رو برایِ آدم پیش میاره. چیزایی که میدونستی اتفاق میفتن ولی بازم وقتی اتفاق میفتن، تو نمیدونی باید باهاشون چیکار کنی. مثلِ تموم شدنِ یه رابطه. آخرین کلمههات با یکی از دوستات. مثل آخرین بارایی که میدونستی آخرین باره ولی بازم خداحافظی نکردی که تا آخر عمرت حسرتِ اون خداحافظیه رو بخوری. ولی عجیبتر از این موقعیتا، وقتاییه که حتی فکرشونم نمیکردی. موقعیتایی که تنها نقطه شباهتشون باهم اینه که وقتی اتفاق میفتن مغزت قفل میکنه. نمیدونی چه واکنشی باید نشون بدی. مثلِ یه پیام از طرف دوستی که خیلی وقته رابطهیِ دوستیتون تموم شده. شنیدنِ چندتا کلمه از کسی که خیلی وقته نیست. دیدنِ آدمی که مطمئن بودی دیگه قرار نیست ببینیش. ولی خب تهش چی؟ تهش که زندگی همینه. موقعیتایِ عجیب. اومدن و رفتن و اومدن و رفتنِ آدما. دیدنِ آدمایِ جدید. ترس از شکست. جسارتِ تجربه کردن. از دست دادنِ آدما. زمین خوردن. بلند شدن. تجربه کردن و بازم تجربه کردن. دوست داشتنِ خودمون. دستِ خودمونو گرفتن و رفتن. اضافه شدن به جمعیتِ رفتهها. رها کردن. دور شدن. دور شدن. دور شدن.