8: اونقدر دور که بازم باشی.
میدونم نمیدونی ولی دارم اینا رو مینویسم که بگم من هنوزم نمیتونم نخِ ذهنمو بگیرم دستم که در نره سمتِ فکرِ تو. مثل اون موقعهایی که میگفتی باید نخِ بادباکمو محکمتر بگیرم که باد نبردش. ولی خب تهش که باد بادبادکمو برد. تهشم که من هنوز بهت فکر میکنم. ولی میدونی چیه؟ من دارم تمومِ سعیمو میکنم که برنگردم به اون روزا. درسته. بعضی خاطرهها قشنگه. بعضی چیزا دوست داشتنیه. آدم دوست داره بعضی اتفاقا بازم تکرار شه. ولی خب هیچکس نمیتونه بگه که یه اتفاق برای بار دوم هم میتونه به همون قشنگیِ بار اول باشه؛ میتونه؟ همینه که میترسم. میترسم که شاید اینبار که بیای من همونقدر دوستت نداشته باشم که فکر میکنم. میترسم همونقدر دوسم نداشته باشی که فکر میکردم. برای همینه که نمیتونم تصمیم بگیرم. نمیخوام تصمیم بگیرم. من هنوز زندهام. رویِ پایِ خودمم. بهت فکر میکنم و همین کافیه. نمیخوام باشی. نمیخوام برگردی. نمیخوام اون حجم از نگرانی و استرس و دلتنگی و همهچی رو با خودت برگردونی. من هنوز اینجام و میخوام برم جلو. اونقدر جلو که برام مثلِ چراغای ساختمونا بشه از ارتفاع تو شب. مثلِ ستارههایی که نمیدونم هنوزم وجود دارن یا نه، ولی با تمامِ وجود دوسشون دارم. من میرم جلو و با اینکه هنوزم تهِ ذهنم دارم آرزو میکنم که کاش کنارم بودی، بازم ادامه میدم به نبودنت.