And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۶ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱: حدودا دوهفته پیش تو دفترچه‌م نوشتم «غم غربت تو دلم خونه کرده. انگار از روزِ اول باهام زاده شده. انگار از روز اول به هیچ‌جا تعلق نداشتم؛ نه به اینجا، نه به این شهر، نه به این خونه و نه به هیچ‌کدوم از آدمایی که می‌تونستم بهشون تعلق داشته باشم. سَبُک مثلِ پر ولی غمگین. غمِ غربت همیشه اینجاست. بدون اینکه خودم بشناسمش». دوهفته پیش اینو نوشتم و الآن که از دور به خودِ اون موقعم نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر غریب و دور و جُدا بودم از همه‌چیز. حتی همین الآن. اونقدر جدا بودم و اونقدر این جدایی طولانی بوده که دیگه خیلی وقته حسش نمی‌کنم. سر شدم. بذار آدمایِ اینجا فکر کنن، منم متعلق به اونام. منم جزوشونم. وقتی که حتی خودشم جزو خودشون نیستن.


۲: همون دوهفته پیش، یه شب که این غمِ غربت و بی‌هیچ‌جایی داشت برم می‌گردوند به همون سیارکی که قبلا توش زندونی بودم، تمومِ سعی‌مو کردم که بین کانتکتام یکیو، حداقل یکیو، پیدا کنم که بتونم باهاش حرف بزنم و بهش پیام بدم لااقل. باورت می‌شه بگم هیچکی نبود؟ غمِ غربت سنگین‌تر از این؟ من خیلی وقته جدام از این زندگی ولی هیچ‌وقت، هیچ‌وقت اندازه‌یِ اون شب این جدایی رو حس نکرده بودم. کاش می‌شد رها کرد آدما رو و رفت.

”رها، رها، رها، تو.”


۳: فرار فایده نداره. چندبار بریم بینِ فیلما و کتابا و تهش دوباره با این واقعیت رو به رو شیم که باید برگردیم به این آدما و این سیاره و این دنیا؟ تهش فقط خستگیِ فراره و خستگیایی که اونقدر تو وجودت جمع می‌شن که دیگه نمی‌تونی جلوشو بگیری. یه جوری که انگار اینبار این ”خستگیِ فرار”ه که توعه دیگه. هربار خسته تر از بارِ قبل. کِی قراره عادی شه برامون این دنیایِ موازی‌ای که توش گیر افتادیم و اسمشو گذاشتن واقعیت؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۶
می سا

۱: چندشب پیش به ماه پیام داده بودم. آنلاین شده بود و نگاه نکرده بود. تقریبا تا یه روز بعدش صبر کردم و ندید. تا وقتی که دیگه حسم مث اون موقعی نبود که بهش پیام داده بودم. پیاممو پاک کردم و ناراحت شدم. از ماه ناراحت نشدم چونکه ممکنه کاری داشته یا نتونسته یا نخواسته جواب بده. توقعی ندارم ازش. کلا خیلی وقتا از آدما توقعی ندارم. ولی از گذر زمان ناراحت شدم. ناراحت شدم چون یه زمانی ما به جای اینکه تو زمانای خالی‌مون باهم حرف بزنیم، وقت خالی می‌کردیم برای هم که بتونیم باهم حرف بزنیم. گذر زمان زیادی بزرگمون کرد و بزرگ شدن سخته. بزرگ شدن یعنی بخوای با یه سری واقعیتا رو به رو شی درحالیکه می‌دونی نمی‌تونی تغییرشون بدی و باید باهاشون کنار بیای. با یه سری واقعیتا رو به رو شی که بدونی فقط خودت تنهایی باید تغییراشون بدی و یه سری واقعیتا که اینقدر تغییر می‌کنن که تو هیچ‌وقت ماهیت واقعی‌شونو نمی‌فهمی. بزرگ شدن سخته و برای همینه که دلم می‌خواست بعد از پاک کردن همه‌یِ پیامام براش بنویسم ”بزرگ نشو. همین”.  ولی خب بزرگ شدن نذاشت بنویسم. نذاشت و مجبورم کرد که بیام اینجایی که مطمئنم ماه هیچ‌وقت نمی‌خوندش و اینا رو بنویسم. بزرگ شدن درد داره. همین.


۲: ”غم برای جهانی که به مرگ اجازه می‌دهد ما را از جهان برباید” پل استر می‌گه و تو ذهنم حک می‌شه این جمله‌ش. کدوم آخرین بار، آخرین بار بودنِ خودشو داد می‌زنه؟ آخرین‌بارا تنهان. آخرین‌بارا، همیشه اون دفعه‌هایین که اصلا به آخرین‌بار شبیه نیستن. کی گفته یه آخرین‌بار قطعا یه آخرین‌باره؟ کی ضمانت می‌ده که بعدش دیگه اون اتفاق نمیفته؟ کدوم آخرین سیگار، الزاماً همون آخرین سیگار بوده؟ چرا باید برای دنیایی که توش زندگی می‌کنیم اولین و آخرین بار تعیین کنیم؟ آخرین باری که دیدمت اصلا شبیه ”آخرین‌بار” نبود و غم برای جهانی که به مرگ و دوری اجازه داد تا تو رو ازم بگیره.

۳: تموم بدنم گرفته و دلم می‌خواد گریه کنم. یه‌جوری که انگار تو هیچ‌کدوم از زندگیای قبلیم نخوابیدم. خستگیِ تمامِ دنیا جمع شده تو من. نه از این خستگیا که با خواب از تنِ آدم بار و بندیل ببنده و بره. اندازه‌یِ یه عمر خسته‌م. یه عمری که یکسره سعی کردم قاطی آدما بشم و نتونستم. یه عمر سعی کردم دوستیایی بسازم که خونه‌یِ امنم باشن و نتونستم. یه جور ناتوانی مادرزادی شاید. از بدو تولد باهام بوده انگار. انگار هی بدویی سمت هدفت و بعد بفهمی رو تردمیل بودی تموم مدت. همینقدر مسخره. نرسیدم به هدفم و خستگی‌ش به جونم مونده. همین الآن که تردمیلو خاموش کردم و می‌خوام جاده‌ی اصلی رو شروع کنم، اونقدر خسته‌م که حتی نمی‌تونم تکون بخورم. سربالاییِ کوفتی. ولی من کم نمیارم. ممکنه اشک بریزم و تموم مدت گریه کنم از درد و خستگی ولی کم نمیارم. راهیه که خودم انتخابش کردم و باید تا تهشو برم. تا یادم بمونه انتخابم درست بوده. تا مطمئن بشم انتخابم درست بوده.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۷ ، ۰۱:۵۲
می سا

۱: همین الآنِ الآن که یه دقیقه از ساعت دوازده گذشته، دارم به این فکر می‌کنم که یکسال دیگه، هرجایی که قبول شم، می‌تونم مهدیه رو بذارم و برم؟ و بعدش اشکامو حس کردم که تا پشت چشمام اومدن و رفتن. من می‌ترسم که بذارمش. حتی الآن که دارم اینا رو می‌نویسم، بازم یه بغض گنده‌ای تو گلومه. مهدیه، خیلی کوچیکه. ظریفه. خیلی بیشتر از سنش می‌فهمه و اون چیزی که براش زیادیه، دنیاست. اون دنیای بیرون، برای مهدیه‌ زیادی بی‌رحم و سنگینه. مهدیه بیش از حد مهربونه. نمی‌تونم بذارمش. نمی‌تونم به این فکر کنم که پیشش نباشم که بیاد برام از طرز دید قشنگش نسبت به دنیا حرف بزنه و من سعی کنم که یواش یواش بهش بگم که دنیایِ واقعی چجوریه. آخه اگه من نباشم کی می‌خواد دنیای واقعی رو نشونش بده، یه‌جوری که نترسه؟ مهدیه برای من بیشتر از یه خواهره. مهدیه، یه نشونه‌ست که نشونم می‌ده زندگی هنوز قشنگیاشو داره. شاید ترسم به خاطرِ خودمه، نه مهدیه. شاید می‌ترسم اگه از مهدیه دور شم، دیگه همینقدر قشنگیِ دنیا رو هم نبینم. ماه، برادرش ازش دوره و اون، نقشِ آبجی کوچیکه رو بازی می‌کنه. وسطِ بغضام، بهش پیام دادم ”من می‌ترسم از مهدیه دور شم. فقط بهم بگو برات سخت نیست این دوری. همین”. یه جوری که انگار فقط دنبال یه چیزی باشم که نشونم بده دارم اشتباه می‌کنم و الکی می‌ترسم. همین.‌


۲: امشب که نشست رو به روم و باهم سیب‌زمینی پنیری خوردیم، فهمیدم اونقدر دوسِش دارم که بتونم سیب‌زمینی پنیری‌مو باهاش نصف کنم. گفتم که. مهدیه، همه‌ی اون چیزیه که بهم امید می‌ده. حتی اگه بعضی وقتا، از دستش کلافه و عصبی بشم و باهاش بد حرف بزنم. ولی اون همیشه اونجاست. همونقدر مهربون و پرانرژی. یه جوری که یکسره دلم می‌خواد بغلش کنم. عجیب و دوست داشتنی.


۳: شجریان می‌گه که ”دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟ این چُنین طراریت با من مسلم کِی شود؟”. همین فقط. همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۸
می سا

۱: از دوازده شب گذشته و دراز کشیدم رو تختم و بعد از دیدن اون دوقسمتی که مجتبی شکوری رفته بود کتاب‌باز، دارم فکر می‌کنم که هدف زندگی من چیه؟ اون چیه که من صبا به خاطرش بیدار می‌شم؟ عجیب‌ترین سوالیه که یه نفر می‌تونه از خودش بپرسه.


۲: صبح ساعت هشت بیدار شدم که پیاده برم کتابخونه. کوله‌پشتی به دوش و با هندزفری. سر راه وقتی داشتم از گل‌فروشی رد می‌شدم، یادِ پریروز افتادم که داشتم به کوثر می‌گفتم که تو این هیفده سال زندگی هیچکی حتی یه شاخ گل هم نداده دستم. خودم یه دسته نرگس دادم دست خودم و حس کردم که چقدر دنیا قشنگ‌تر می‌شه اگه خودمو دوست داشته باشم. رفتم برای خودم یه شکلات داغ گرفتم و تمومِ راه، یه هیفده ساله‌ی خوشحال بودم که اولین گل زندگی‌شو از خودش گرفته و با بوی شکلات داغش زندگی می‌کنه.


۳: امروز پنج و نیم ساعت درس خوندم. عجیبه برای من. ولی می‌دونی چیه؟ اینکه هدف داشته باشی و برای هدفت بجنگی خیلی قشنگه. برای همینه که دارم از خودم جنگجو می‌سازم. چونکه لذت بخشه این کار برام. جنگجو بودن. تویِ اولین قسمتی که مجتبی شکوری رفته بود کتاب باز یه اصطلاحی رو تعریف کرد به اسم ”لحظه‌یِ دارچین”. داستانشم این بوده که مثل اینکه موقعی بچه بود لکنت داشته و یه بار گفتاردرمانش بهش می‌گه که تو بزرگترین مشکلت حرف نزدنته. یه جوکو انتخاب کن و برای دوستات بگو. و بعدشم یکی از موهاشو می‌گیره تا قول گرفته باشه ازش. جوکی که انتخاب می‌کنه اینه ”یه روز یه چینیه خودشو داره می‌زنه، می‌شه دارچین”. فقط برای اینکه جوک کوتاهی باشه. فردا که می‌ره بگه اینو اینقد وسطش گیر می‌کنه و دچار لکنت می‌شه که وسطش همه مسخره‌ش می‌کنن و صورتش پر اشک می‌شه و با هرزحمتی شده جوکو تموم می‌کنه چونکه قول داده بوده. وقتی که کلمه‌ی ”دارچین”و می‌گه یهویی همه‌ی اونایی که مسخره‌ش می‌کردن، تعجب می‌کنن و بعدش تشویقش می‌کنن و بهش می‌گن که جوکش خیلی باحال بوده. آقای شکوری به این لحظه می‌گه ”لحظه‌ی دارچین”. لحظه‌ای که ناامیدترینی و اونقدر تلاش می‌کنی که بلاخره به هدفت می‌رسی و امیدتو از دنیا پس می‌گیری. و خب به نظرم عجیب‌ترین و بهترین جمله‌ش بعد از تعریف این خاطره این بود: ”جوکو تا آخر بگو”. می‌دونی چیه؟ من حس می‌کنم که اینجام تا جوکمو تا آخر بگم. حتی اگه صورتم پر اشک بشه و نتونم راحت کلمه‌ها رو ادا کنم و تمامِ دنیا مسخره‌م کنن. من باید جوکمو تا آخر بگم، چونکه به خودم قول دادم تا بهترینِ خودم باشم. و خب اگه من نتونم جوکِ خودمو تا آخر بگم، کی می‌تونه؟ همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۱
می سا

۱: الآن که دارم اینو مینویسم ساعت ۱۹:۱۲، نشستم تو ایستگاه اتوبوس و منتظرم. الیوت اسمیت داره تو گوشم می‌خونه ”آیل کیس یو اگین، بیتوین ده بارز..”. یه جور حس رهایی داره آهنگش انگار. بهم حس پرواز می‌ده. یه‌جوری که انگار اگه هرلحظه چشمامو ببندم ممکنه یهو پرواز کنم و دور شم از همه‌جا. برسم به ناکجا. هیچ‌جا. می‌ترسم. چشمامو نمی‌بندم. ادامه می‌دم به بودنم توی این ایستگاه اتوبوس کوفتی، به جای پرواز.


۲: امروز رفتم جلسه نقد داستان کوتاه «دوشیزه» از یوسا. مامانم با این جلسه‌هایِ نقدِ هرهفته دوشنبه مخالفه. چونکه فکر می‌کنه که باید برم دنبال یه چیزی که یه سودی بهم برسونه. داستان و رمان خوندنِ من، از نظر مامانم، برابره با هیچی. یه چیزی بدتر از هیچی البته. تلف کردن زمان و اینا. دیگه جلسه‌های نقد که هیچی. ولی خب برام مهم نیست. همون دوساعت کلی کمکم می‌کنه. شبیه حلقه‌های روانشناسی و درمان گروهیه تقریبا:)). هرهفته کلی آدم مختلف که می‌شینن اول درمورد کتابایی که تو یه هفته‌ی گذشته خوندن یا فیلمایی که دیدن، حرف می‌زنن و بعدش یه داستانو می‌خونن و درموردش حرف می‌زنن. همه‌جوری آدمیم پیدا می‌شه بینشون. نگاه کردن به آدما و رفتارا و طرز حرف زدنشون درمورد چیزای مختلف، یه روش برا آروم کردن ذهنمه. یه نوع مدیتیشن تقریبا. هرهفته، یا اگه نشه هرچندهفته، یه بار میام اینجا و زل می‌زنم به طرز حرف زدن آدما و اینکه چقدر راحت می‌تونن نظرای مختلفشونو بیان کنن. من هنوز نمی‌تونم البته. دارم سعی‌مو می‌کنم  تقریبا ولی خب هنوز نتونستم. حرف زدن بین آدمای مختلفی که نمی‌شناسمشون (نشناختن فقط منظورم ندونستن اسم و ایناشون نیست، نشناختن واقعی منظورمه)، سخته برام. عجیبه‌. نمی‌تونم دقیقا بگم چه حسی داشتم نسبت به اون داستان یا هرچی. سعیمو می‌کنم ولی خب دیگه. زمان لازم دارم شاید.


۳: عادتم تحلیل رفتارایِ مختلفِ آدماست. به هررفتارشون به عنوان یه تیکه‌ی پازلی نگاه می‌کنم که می‌تونه شخصیتشونو تو ذهنم کامل کنه. روح‌انگیز رو با اینکه تقریبا مدت زیادیه که می‌شناسمش ولی هنوزم برام آدم عجیبیه. (اینجا بهش می‌گیم روح‌انگیز البته) اولین باری که حس کردم دارم اولین تیکه‌یِ پازلش تو ذهنمو می‌ذارم سرجاش، پارسال بود. وقتی که وسط حرفام درمورد خشونت علیه زنان توی روز زن توی مدرسه، حرفمو قطع کردن و ازم خواستن معذرت خواهی کنم برای چیزی که هیچ‌چیش اشتباه نبود. اومد پیشم و نشونم داد آدمایی که نمی‌شناسمشون خیلی بیشتر از خیلی از آدمای به اصطلاح صمیمیِ زندگی‌م می‌تونن پشتم باشن. بعدشم که کم‌کم عاشق این دیوونه‌ی کتاب بودنش شدم و هیر وی آر. هنوزم حس می‌کنم عجیب ترین آدمیه که تو عمرم دیدم. تنها آدمی که هیچ‌وقت حتی یک صدستاره‌اُمِ (واحد شمارش چیزای خیلی بزرگ برام تعداد ستاره‌هاست:)) ) پازلشم نمی‌تونم تو ذهنم کامل کنم. هربار متفاوت‌تر و عجیب‌تر از بار پیش.


۴: باید یه پست دیگه می‌ذاشتم برای این یه جمله ولی همین الآن فهمیدم و بلاخره باید یه جایی می‌گفتم که ”به اندازه‌ی تمومِ رنگا دوسِت داشتم”. همین.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۷ ، ۲۰:۳۶
می سا

۱: امتحانا باز شروع شدن و این برای من یعنی شب بیداری و شبا ساعتی دوساعت خوابیدن و برای نیم ساعت خواب ساعت گذاشتن. یعنی علاوه بر اون فشار روحی دائمی، باید از این به بعد یه فشار جسمی و روحی دیگه رو هم تحمل کرد که همیشه اولش برام اونقدر تحملش غیرممکن میاد که می‌گم بسه! دیگه نمی‌تونم! ولی بعدش می‌بینم که می‌تونم. چونکه زندگی نیاز داره به ما اون روی خودشم نشون بده و خب، من هیچ وقت با اون روی زندگی مشکل زیادی نداشتم. یعنی اینکه همیشه کار خودمو کردم. گذاشتم زندگی بهم خم و قوس بده و بتونه مثل یه سنگ‌تراشِ واقعی، ازم اون چیزی که واقعا هستمو دربیاره. چونکه می‌دونم و می‌دونستم که کارما یه ماشینه و هرچقدر بهش ورودی بدم، همونقدر بهم خروجی می‌ده. ورودی بیشتر تویِ مسیر درست، خروجی بیشتر تویِ مسیری که می‌خوای.


۲: «درک یک پایان»و تموم کردم و نگم که چقدر عزیزه برام. البته اگه نگمم از حجم حاشیه نویسیای دور و برش مشخصه ولی خب. چندوقت بود از کتاب خوندن دورافتاده بودم به بهونه های الکی‌ای که خودم می‌دونستم الکیه و خودم می‌دیدم چقدر راحت جاهای دیگه تایم و انرژی‌مو هدر می‌کنم. ولی خب حس می‌کنم تجدید قوا لازمه هرچندوقت یه بار. دوباره می‌خوام برگردم به همون رکورد چهار، پنج تا کتاب درهفته. چونکه ما تو کتابا زندگی می‌کنیم و ده مور یو رید، ده مور یو لیو.


۳: امروز دیدمش و دوباره یه لحظه شدم همون خودِ بی‌اعتماد به نفسِ دوسال پیشم و از ذهنم گذشت که «حالا که منو بدون آرایش دید، چی؟ نظرش عوض می‌شه درموردم یعنی؟ درمورد جای جوشا و جوشایی که رو صورتمه، چه فکری می‌کنه؟». تبدیل شدم به همون ورژنِ دوسال پیشم که از ترس جوشاش دلش نمی‌خواست پاشو تو خیابون بذاره. و اگه پاشو بیرونم می‌ذاشت با کلی کِرِم و فلان و اینا بود. البته برای چندثانیه بیشتر نبود. بعدش با خودم گفتم خب که چی؟ چرا باید خجالت بکشم از چیزی که هستم؟ من خودمو دوست دارم و همینم کافیه. جای جوشای روی گونه‌م برام مث یه صورت فلکیه و من خوشحالم که آسمونو رو صورتم دارم. چی دیگه باید اهمیت داشته باشه برام؟


۴: من تو زندگی‌م دوستیای زیادی رو با آدمای مختلفی تجربه کردم و جاهایی که حس کردم بهم آسیب می‌رسونه اون دوستی، تونستم تمومش کنم. حالا یکم زودتر و دیرتر ولی خب. دوستیم با این آدم جدید ولی فرق داره. چونکه به نظرم خیلی بچه‌ست. خیلی وابسته‌ست. خیلی اداست. خیلی تظاهره. تظاهرایی که اونقدر قوین و اونقدر خوب اداشون درمیاره که دیگه کم‌کم خودشم داره باورش می‌شه. انگار یه آدمی رو گذاشته باشن جلوت که یکسره سعی کنه ”تو” باشه! شما جای من بودی، اعصابت خورد نمی‌شد؟ می‌دونی؟ ولی این دوستیه خیلی سخته تموم کردنش برام. چونکه وابسته‌ست بهم. مثل همون حسی که منِ دوسال پیش به ”ماه” داشتم. (اینجا فعلا بهش می‌گیم ماه) کارما داره دوباره همون گزینه هایی رو می‌ذاره جلوم و ازم می‌خواد اون تصمیمایی رو بگیرم که دوسال پیش ماه گرفت. من هنوزم یادمه ماه چه تصمیمی گرفت. هنوزم یادمه تا چندقت بعدش چه حسی داشتم. من تکرارِ همه‌ی اینا رو دوباره نمی‌خوام. ولی خب این همون چیزیه که ما بهش می‌گیم کارما. :))


۵: این مدتی که نبودم، حالم خوب نبود. همون نیازِ به ریکاوری و اینا‌. تازه شدم انگار. ولی خب بعد از یه مدتی حس کردم که چقدر تنهام و چقدر گیر کردم تو خودم. تصمیم گرفتم برگردم به خونه‌ی امنم. به اینجا. که بنویسم که دوباره تنها نباشم. حتی اگه کسی واقعا اینا رو نخونه و واقعا اهمیت نده. ولی مهمه که آدما جایی رو داشته باشن که بتونن خود واقعیشون باشن. یه جایی مثل اینجا.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۹
می سا