۱: امتحانا باز شروع شدن و این برای من یعنی شب بیداری و شبا ساعتی دوساعت خوابیدن و برای نیم ساعت خواب ساعت گذاشتن. یعنی علاوه بر اون فشار روحی دائمی، باید از این به بعد یه فشار جسمی و روحی دیگه رو هم تحمل کرد که همیشه اولش برام اونقدر تحملش غیرممکن میاد که میگم بسه! دیگه نمیتونم! ولی بعدش میبینم که میتونم. چونکه زندگی نیاز داره به ما اون روی خودشم نشون بده و خب، من هیچ وقت با اون روی زندگی مشکل زیادی نداشتم. یعنی اینکه همیشه کار خودمو کردم. گذاشتم زندگی بهم خم و قوس بده و بتونه مثل یه سنگتراشِ واقعی، ازم اون چیزی که واقعا هستمو دربیاره. چونکه میدونم و میدونستم که کارما یه ماشینه و هرچقدر بهش ورودی بدم، همونقدر بهم خروجی میده. ورودی بیشتر تویِ مسیر درست، خروجی بیشتر تویِ مسیری که میخوای.
۲: «درک یک پایان»و تموم کردم و نگم که چقدر عزیزه برام. البته اگه نگمم از حجم حاشیه نویسیای دور و برش مشخصه ولی خب. چندوقت بود از کتاب خوندن دورافتاده بودم به بهونه های الکیای که خودم میدونستم الکیه و خودم میدیدم چقدر راحت جاهای دیگه تایم و انرژیمو هدر میکنم. ولی خب حس میکنم تجدید قوا لازمه هرچندوقت یه بار. دوباره میخوام برگردم به همون رکورد چهار، پنج تا کتاب درهفته. چونکه ما تو کتابا زندگی میکنیم و ده مور یو رید، ده مور یو لیو.
۳: امروز دیدمش و دوباره یه لحظه شدم همون خودِ بیاعتماد به نفسِ دوسال پیشم و از ذهنم گذشت که «حالا که منو بدون آرایش دید، چی؟ نظرش عوض میشه درموردم یعنی؟ درمورد جای جوشا و جوشایی که رو صورتمه، چه فکری میکنه؟». تبدیل شدم به همون ورژنِ دوسال پیشم که از ترس جوشاش دلش نمیخواست پاشو تو خیابون بذاره. و اگه پاشو بیرونم میذاشت با کلی کِرِم و فلان و اینا بود. البته برای چندثانیه بیشتر نبود. بعدش با خودم گفتم خب که چی؟ چرا باید خجالت بکشم از چیزی که هستم؟ من خودمو دوست دارم و همینم کافیه. جای جوشای روی گونهم برام مث یه صورت فلکیه و من خوشحالم که آسمونو رو صورتم دارم. چی دیگه باید اهمیت داشته باشه برام؟
۴: من تو زندگیم دوستیای زیادی رو با آدمای مختلفی تجربه کردم و جاهایی که حس کردم بهم آسیب میرسونه اون دوستی، تونستم تمومش کنم. حالا یکم زودتر و دیرتر ولی خب. دوستیم با این آدم جدید ولی فرق داره. چونکه به نظرم خیلی بچهست. خیلی وابستهست. خیلی اداست. خیلی تظاهره. تظاهرایی که اونقدر قوین و اونقدر خوب اداشون درمیاره که دیگه کمکم خودشم داره باورش میشه. انگار یه آدمی رو گذاشته باشن جلوت که یکسره سعی کنه ”تو” باشه! شما جای من بودی، اعصابت خورد نمیشد؟ میدونی؟ ولی این دوستیه خیلی سخته تموم کردنش برام. چونکه وابستهست بهم. مثل همون حسی که منِ دوسال پیش به ”ماه” داشتم. (اینجا فعلا بهش میگیم ماه) کارما داره دوباره همون گزینه هایی رو میذاره جلوم و ازم میخواد اون تصمیمایی رو بگیرم که دوسال پیش ماه گرفت. من هنوزم یادمه ماه چه تصمیمی گرفت. هنوزم یادمه تا چندقت بعدش چه حسی داشتم. من تکرارِ همهی اینا رو دوباره نمیخوام. ولی خب این همون چیزیه که ما بهش میگیم کارما. :))
۵: این مدتی که نبودم، حالم خوب نبود. همون نیازِ به ریکاوری و اینا. تازه شدم انگار. ولی خب بعد از یه مدتی حس کردم که چقدر تنهام و چقدر گیر کردم تو خودم. تصمیم گرفتم برگردم به خونهی امنم. به اینجا. که بنویسم که دوباره تنها نباشم. حتی اگه کسی واقعا اینا رو نخونه و واقعا اهمیت نده. ولی مهمه که آدما جایی رو داشته باشن که بتونن خود واقعیشون باشن. یه جایی مثل اینجا.