And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

وسطِ روحم یه حفره‌ست که با تمامِ وجود حسش می‌کنم. یه سیاهچاله‌یِ گنده که داره منو ذره ذره می‌کِشه تو خودش. که داره هرروز بیشتر از قبل منو محو می‌کنه از دنیایی که دورمه. که وسط همه‌یِ خوشحالیام یهو میاد وسط و توی روم فریاد می‌کشه که ”نکنه تلاش کنی و نشه؟ نکنه بازم جمله‌یِ آخرت این باشه که تلاش کردم و نشد؟”. که هم من و هم اون حفره می‌ترسیم از نشدنا. دور بودنا. نبودنا. کیلومتر کیلومتر راه رفتنا. به هیچ‌جا نرسیدنا. منتظر بودنا. نیومدنا. ”که حتی اگه یه رانندگی چهل و پنج دقیقه‌ای باشه یا یه پرواز هفت ساعته، من بازم برمی‌گردم به تو”. به تو. به تو و دست‌هات. به تو و لبخندت. به تصویری که از تو جا مونده. به اون تصویری که دستات تو جیباتن و زل زدی به من. به اون تصویری که رفتنته. به اون تصویری که بوده و دیگه نیست. به همه‌یِ این تصویرا.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۵
می سا

اپیزود اول: سختترین قسمتِ کراش زدن رویِ یه دوست چیه؟ اینکه نمی‌تونی بهش بگی و می‌ترسی دوستی‌تون بهم بخوره؟ اینکه نمی‌دونی خودتو ترجیح بدی یا دوستی‌تونو؟ هرچی هست من تو این سختترین قسمتش گیر افتادم.


اپیزود دوم: امشب با گیانک و فاطمه رفتیم بیرون. گیانکو اگه بخوام توصیف کنم فقط می‌تونم بگم beautiful mind. چونکه ذهنش اونقدر قشنگه که کاش می‌تونستم ذهنشو ببوسم و بردارمش برایِ خودم. دوست داشتنی یا هرچی. قشنگ‌ترین بودنو داره معنی می‌کنه برام.


اپیزود سوم: می‌ترسم اونقدر خودمو سانسور کرده باشم که اسم این حسی که الآن دارمو یادم رفته باشه. بین همون سانسور کردنا. ولی خب، کی به اسمشون اهمیت می‌ده؟ یادمه گوشه‌یِ کتاب «درک یک پایان» نوشته بودم ”البته که کلمات اتفاقاتو ایجاد می‌کنن. ما تو دنیایی زندگی می‌کنیم که کلمات اونو به وجود آوردن. «سیاست، دین، مذهب،...» همشون یه مشت کلمه‌ان که اگه به وجود نمیاوردیمشون، وجود نداشتن. همه‌‌یِ اینا نسبیه. مثلِ کلمات”. اگه یه حس اسم نداشته باشه، یعنی وجود نداره؟ شاید کلمه‌ای براش درست نشده هنوز. برای همینه که تمومِ عمرم بین بالا و پایین درحال نوسان بودم. حدِ وسط هیچ‌وقت برام وجود نداشته. نمی‌دونم.


اپیزود چهارم: ”باور” رو چی تعریف می‌کنین؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۱
می سا

اپیزود اول: حدود یه هفته پیش، یه شب با یاسمن رفتم بیرون. یک ساعت و نیم دقیق، غرق شدم تویِ حرفاش. تویِ درداش. تویِ دردایی که حسشون می‌کردم. که تویِ منم همون دردا ریشه داشتن. همونا چیزایی بودن که باعث می‌شدن ساعت سه شب یهو از خواب بپرم و بزنم زیر گریه. که براش از ریشه‌دار بودن این دردا گفتم. اینکه شاید بزرگتر و عاقلتر شیم ولی نمی‌تونیم ریشه‌ی این دردا رو بِکَنیم و بندازیم دور. چونکه با ریشه‌هایِ خودمون گره خوردن. این گره‌ها هیچوقت باز نمی شن. [Lost on you از ال‌پی تویِ پس‌زمینه پخش می‌شد]


اپیزود دوم: به یاسمن گفتم مثل اینکه یه قفس درست کردن و مغزامونو گذاشتن توش و توقع دارن حالا که تو قفسه رشد نکنه‌. یاسمن گفت اگه رشد کنه، چی؟ قفس می‌شکنه یا مغزای ماست که منفجر می‌شه؟ تا کجا می‌تونیم این قفسو تحمل کنیم؟


اپیزود سوم: دیشب با فاطمه بیرون بودم. بهش درمورد این گفتم که چقدر سخت می‌تونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. که چقدر هنوزم با خیلی از دوستام احساس راحتی نمی‌کنم. که چقدر زحمت می‌کشم که این راحتیو ایجاد کنم. که دوستیام از بین نرن و بقیه اینا رو نمی‌بینن. این جنگی که همیشه تویِ منه رو نمی‌بینن، و راحت می‌ذارن و می‌رن. که اونا نمی‌دونن من چه زحمتی کشیدم که اون دوستیِ به ظاهر ساده به وجود بیاد و چه چیزایی رو با خودم تحمل کردم. بهش گفتم برای همینه که زود از آدما ناامید می‌شم. زود بیخیالِ آدما می‌شم. برای همینه که راحت می‌تونم آدما رو بذارم و برم. چون کی اهمیت می‌ده درمورد کسی که زحمتا و رنجاتو نمی‌بینه؟


اپیزود چهارم: چندروزه با یه آدم جدید آشنا شدم. اینجا بهش می‌گیم گیانک. می‌دونین؟ یه لذت خاصی داره که یه نفرو پیدا کنی که پلی لیستش کپیِ خودت باشه. که خیلی بدونه و راحت بفهمه. گیانک همینجوریه. راحت می‌فهمه. شوخیاش حساب‌شده و فکرشده‌ست و فکراشم قشنگن. نمی‌دونم می‌دونین چی می‌گم یا نه ولی انگار یه هاله‌یِ تنهایی دورشه. یه هاله‌یِ تویِ خودش بودن. یه چیزی که برخلاف اینکه تمومِ ظرفیتای ممکن برای غمگین بودنو داره ولی آرامشِ محضه. یه حسی که باهاش بهت می‌گه که همیشه می‌تونی به عنوان یه رفیق روش حساب کنی و همیشه مراقبته. تمومِ چیزی که من این چندروز ازش فهمیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۱
می سا

شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از او واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را به واقعی بودنِ متعفنِ زندگی داده بود و او دیگر درون سرش زندگی نمی‌کرد. شاید کیلومترها بالاتر بود از آن چه که آن را زندگی می‌نامید. شاید هم قرن‌ها پایینتر. ولی چیزی که واضح بود عدمِ تطبیقش با زندگی بود. همین». ولی خب این جمله‌بندیا همه غلطن و منم نویسنده نیستم و هیچ‌وقت قرار نیست کسی بفهمه چجوری دارم به آخر می‌رسم. همین..‌


پ.ن: همین الآن که دارم اینا رو می‌نویسم تنهایی بدترینِ وجه‌شو داره نشونم می‌ده. همین الآن که اَدل داره تو گوشم داد می‌زنه که «واقعا یادت نمیاد؟ لطفا فقط یه بار دیگه منو به خاطر بیار!». همین الآن که زل زدم به سقف و فکرام یه سیاهچاله‌ی بزرگن که می‌خوان منو محو کنن تو خودشون. همین الآن، باید یادم بمونه که اینا هم تموم می‌شن. همونجوری که آدمایی که الآن نیستن باید تموم بشن. همونجوری.

پ.ن۲: کلا چهارتا پست فاصله‌ست بین چیزی که بهش می‌گفتم جادو و چیزی که بهش می‌گم ناامیدیِ محض. چهارتا پست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۰
می سا

زندگی همیشه یه چیز عجیب داره برای رو شدن. داره که همین چندشب، شب تولدم ساعت دوازدهش از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم و ساعت سه و نیم صبحش از گریه و ناراحتی خوابم نمی‌برد. داره که وقتی امروز صبح تویِ اوجِ عصبانیت یه جمله‌‌ای که نبایدو سرِ یه نفر که دوسش داشتم فریاد زدم، تو کمتر از دو ساعت همون جمله و همونجوری از دهنِ یکی دیگه برگشت بهم. داره که من لحظه‌ی اول خشکم زد. داره که این حجم از نبودن انبار شده تویِ تمامِ وجودم. نبودنِ بقیه و نبودنِ خودم. که تموم می‌شه این فصلا و این روزا ولی چی جا می‌مونه از خودمون؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۹
می سا