شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۱۵ ق.ظ
66: که کِی امیدمونو دادیم دستِ این سیاهچالهیِ کوفتی؟
وسطِ روحم یه حفرهست که با تمامِ وجود حسش میکنم. یه سیاهچالهیِ گنده که داره منو ذره ذره میکِشه تو خودش. که داره هرروز بیشتر از قبل منو محو میکنه از دنیایی که دورمه. که وسط همهیِ خوشحالیام یهو میاد وسط و توی روم فریاد میکشه که ”نکنه تلاش کنی و نشه؟ نکنه بازم جملهیِ آخرت این باشه که تلاش کردم و نشد؟”. که هم من و هم اون حفره میترسیم از نشدنا. دور بودنا. نبودنا. کیلومتر کیلومتر راه رفتنا. به هیچجا نرسیدنا. منتظر بودنا. نیومدنا. ”که حتی اگه یه رانندگی چهل و پنج دقیقهای باشه یا یه پرواز هفت ساعته، من بازم برمیگردم به تو”. به تو. به تو و دستهات. به تو و لبخندت. به تصویری که از تو جا مونده. به اون تصویری که دستات تو جیباتن و زل زدی به من. به اون تصویری که رفتنته. به اون تصویری که بوده و دیگه نیست. به همهیِ این تصویرا.
۹۸/۰۳/۲۵