And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

برای این روزا که عمیقا خسته‌ام و تنها و آفت‌زده. چرا آفت‌زده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سخت‌ترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچی‌ام. سعی می‌کنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمی‌تونم هیچی بگم. که من از همه‌یِ این سختیا تنهایی عبور نکردم که بقیه بهم بگن، چرا اینقدر الکی رفتی تو خودت. که چی قراره برام بمونه بعد از این جنگیدن و جنگیدنای یکسره؟ این همه جنگیدن فقط برای اینکه زنده بمونم؟ آدما خسته‌م می‌کنن. کاش بتونم جدا شم از این جمعیتِ اطرافم. همین.

پ.ن: اومدم عنوانِ پستو بذارم ”جنگلِ آفت‌زده‌یِ مغزم”، دیدم جنگل که آفت نمی‌زنه. :)) اینجوری شد که مغزم شد یه باغچه. کاش یه روزی جنگل بشم. همونقدر قوی و جادویی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۴۱
می سا

دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم می‌گفتم بهت. دلم می‌خواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر می‌شه و دست آویزای زندگی‌شون کمتر، بیشتر چنگ می‌زنن به عشق و شعر و اینجور چیزا. ولی من که نمی‌خوام فقط دست‌آویز باشه. می‌خوام؟ نمی‌دونم. من می‌خوام یه چیزی پیدا کنم که دوباره زندگی کنم. دوباره برگردم به خودم. دوباره کوله‌مو بندازم رو دوشم و کلِ شهرو راه برم. من می‌خوام دور بشم از همه‌چی. شایدم می‌خوام نزدیک شم. می‌خوام اونقدر نزدیک شم به زندگی که باهاش یکی بشم. که دیگه مشخص نباشه از کجا من تموم می‌شم و از کجا زندگی شروع. شاید من از زیادی نزدیک بودن و بیش از حد دور بودن می‌ترسم. می‌خوام دستشو بگیرم و بگم می‌دونی چه حسی داره که حس کنی تو بدنِ خودتم اضافی‌ای؟ حس کنی این غمی که داره حسش می‌کنی اندازه‌یِ تو نیست. انگار که هرلحظه ممکنه غم و ناراحتی از چشما و گوشات بریزن بیرون. که هرلحظه ممکنه غمتو فریاد بزنی. که بترسی نکنه یه روزی اونقد تاریکیِ دورت زیاد بشه که دیگه نتونی روشنی رو پیدا کنی. می‌دونی چی می‌گم؟ ما دوباره سبز می‌شیم؟ ریشه‌هامون به آب می‌رسه و شاخه‌هامون به آفتاب؟ چه اتفاقی قراره برامون بیفته؟ منم نمی‌دونم.

پ.ن: این مدت که نبودم، اینقدر اتفاقای زیادی برام افتادن و اینقدر هی اومدم بگم و نتونستم که دیگه شد این.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۶:۱۹
می سا