And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

And I Let It All Go.

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

میدونین‌ چرخه ی تناوب چیه؟ من توش گیر کردم. حتی اگه این من، واقعا من نباشه.

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

ساعت چهارِ صبه. رو تختم نشستم و دارم باقی‌مونده‌یِ پیتزایی رو می‌خورم که تو یخچال پیداش کردم و کی اهمیت می‌ده که دارم چاق می‌شم و فلان؟ آقامون ابی داره تو گوشم می‌خونه ”کی منتظر می‌مونه حتی شبایِ یلدا؟ تا خنده رو لبات بیاد، شب برسه به فردا؟” و فلان. و اینکه جدی اگه من نباشم کی اشکاتو پاک می‌کنه، شبا که غصه داری؟ ولی حقیقتش این انصاف نیست که من ساعت سه صب یهو از خواب بپرم با این فکر که چرا زنگ نزدی؟ چونکه من یه حسِ شیشمِ سگی دارم که وقتی چیزی رو حس می‌کنه، باید حتما اون چیز اتفاق بیفته. انی‌وی. یهو از خواب پریدم و وقتی گوشیمو چک کردم، دیدم زنگ زدی ولی من ندیده بودم. چونکه خواب بودم. نصفِ عمرمو خوابم. واکنش دفاعی‌مه. مث کبک که سرشو می‌کنه زیر برف و فک می‌کنه بقیه نمی‌بیننش، بدن منم فک می‌کنه اگه بخوابه مشکلا خودشون خود به خود حل می‌شن. کاش حل می‌شدن واقعا‌. ولی نمی‌شن که. برایِ حل مشکل کلا چندتا آپشن محدود داره بدنم که دیگه چندوقته هیچکدومشون کار نمی‌کنه تقریبا. یکی‌شون خواب. یکی آهنگ. یکی سیگار. راستی گفته بودم بهت، چندوقته که دیگه سیگار کشیدنمو نمی‌تونم کنترل کنم؟ دیروز تمومِ بعد از ظهر دلم سیگار می‌خواست، اونم درحالی‌که همین روزِ قبلش شیش، هفت تا کشیده بودم. نباید اینجوری باشه حقیقتش. من نمی‌خوام اینجوری باشه. مغزم به کافئین و نیکوتین وابسته‌س انگار. که اعتیاد به اولی‌شو خدا رو شکر کسی بد نمی‌دونه زیاد. دومی‌ش چرا ولی. باید کمترش کنم و این سخته. ولی خب. مهم اینه که دیشب زنگ زدی. انگار که وسطِ ناامیدی بیان یه چراغ روشن کنن تو دلم. اون چراغ کوچیکه، تویی. ناراحت شدم که ندیدم زنگ زدنتو‌. چونکه اُنلی یو کَن مِیک می هپی و فلان، یو نو؟ که فقط تو می‌تونی کاری کنی که مغزم همه‌یِ این قضایایِ اعتیاد به کافئین و نیکوتین و فلانو یادش بره. همین دیگه. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۳۳
می سا

اول: تاکسی، چاوشی گذاشته و اصلا چراغا رو خاموش کنین بزنیم زیر گریه. یعنی دقیقا اگه ریمل نزده بودم الآن راننده داشت وساطت می‌کرد که خانم توروخدا گریه نکنین:)). ببین زندگیو آخه. کی فکرشو می‌کرد یه روز بیاد که تنها دلیلم برا گریه نکردن وسط خیابون، ریختن ریملم باشه؟:)) ”مسافرا شعرن. تو برف و بارونی. قطار قلب منه، چشم تو پنجره‌هاش”. [9:26]


دوم: ‌ساعت ۹:۰۱ بهم پیام می‌ده که ”سلام. خوبی؟ می‌شه یه نیم‌ساعت دیگه بهت زنگ بزنم؟” بهش می‌گم آره. ۹:۳۰ زنگ می‌زنه و اتفاقی میفته که آخرین‌بار یادم نمیاد کِی افتاده بوده. زمانو گم می‌کنم. ۵۶ دقیقه و ۴۳ ثانیه باهاش حرف می‌زنم و باهام حرف می‌زنه و بیشتر از ده، بیست دقیقه حس نمی‌کنم. انگار که ما یه جایی خارج از این زمان و مکانِ معمولی داشتیم حرف می‌زدیم. پشت تلفن گریه می‌کنه و سعی می‌کنم به روش نیارم و ادامه بدم به حرف زدن، حتی اگه چرت و پرت بگم. می‌فهمم غمشو، حتی اگه چیزی نگه. براش از کتابِ ”انسان درجستجویِ معنا” می‌گم و بهش می‌گم که ببین غم و ناراحتی نسبیه. مثل موقعی که گازو وارد اتاق می‌کنیم، حالا چه کم باشه و چه زیاد، کلِ اتاقو می‌گیره. که ببین اگه تو اون اتاقی و ناراحتی همه‌ی وجودتو گرفته و ازت یه اتاقِ تاریک ساخته، بذار خوشحالت کنم. بذار نورت بشم‌. روشنت کنم. حتی اگه کم باشم و تاریکی هنوز اونجا باشه. براش از این می‌گم که غم هم یه قسمتی از وجودمونه. نباید فرار کنیم ازش. هُلش می‌دم سمتِ غمش که ببین من پشتتم. که ببین تو هیچ‌وقت تو تاریکی غرق نمی‌شی، چون که من گرفتمت. من هواتو دارم. تو فقط برو جلو و سعی کن باهاش رو به رو شی. که غم یه قسمتی از ما عه و باید بغلش کنیم و سعی کنیم که باهاش مهربون باشیم. که گُمَم می‌کنه تو زمان و مکان خیالی که باهم ساختیم و هیچکدوم به رویِ اون یکی نمیاره این سفر تویِ زمانو. [21:01]


سوم: دوروز پیش که بهم گفتی ”دیگه حوصله‌مو نداری و باهام حال نمی‌کنی”، نمی‌دونستی که من بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی روت حساب کرده بودم. چون که فکر می‌کردم تو رفیقمی. از اونایی که تا همیشه، همه‌چیو می‌تونم بهش بگم. حتی اگه هیچ‌وقت یاد نگیرم حرف زدنو‌. هیچ‌وقت. ولی تو هستی همیشه. من روت حساب کرده بودم. می‌دونستی؟ نمی‌دونستی و اصلا هم مهم نبود که حرفت از رو عصبانیت بوده و واقعا چیزی تهِ دلت نبوده. مهم نبود چون من شکستم دوباره. دوباره شدم همون آدمِ چندسال پیشی که همیشه حس می‌کرده اضافیه. که دوباره کوچیک شدم و کوچیکتر‌. اونقدری که دیگه هیچ‌کدوم از حرفایِ امشبت نتونست اون زخمو، خوب کنه. بهم گفتی من تنها کسیَم که می‌تونم باهات حرف بزنم و هیچکی مثل من نمی‌تونه باهات حرف بزنه. گفتی که اگه نباشم، چقدر اعصابت خورده و گفتی که چقدر پشیمون شدی که ”وِلَم کردی”. ولم کرده بودی واقعا؟ تموم مدت به این فکر کردم که چقدر درستترین تعریفی که از اون کار می‌شه گفت، همین بوده. وِ لَ م کردی. وسطِ همه‌ی غم و ناراحتی‌ها و درگیریام. ولم کردی و رفتی. باعث شدی گریه کنم. ناراحتم کردی. می‌دونی؟ اگه روت حساب نمی‌کردم، هیچ‌وقت اینقدر ناراحت نمی‌شدم ازت. من روت حساب کرده بودم. ازم عذرخواهی کردی و گفتی که دوسَم داری. گفتی می‌تونم تصمیم بگیرم که می‌خوام برگردم یا نه. بی‌رحمی بس که. همه‌چیو انداختی رو شونه‌هایِ من. طاقتشو دارم مگه؟ می‌تونم تصمیم بگیرم برای وِل کردنت؟ برای وِل کردنِ خودم؟ چرا ازم خواستی تصمیم بگیرم؟ چرا وقتی رفتی، کامل نرفتی؟ چرا اینقدر سرگردونم می‌کنی بین این دوراهی؟ راحتم بذار. من برایِ این دوستیِ از دست رفته، حتی به شیوه‌یِ خودم، عزاداریمَم کرده بودم. نباید برمی‌گشتی. نباید یادم میاوردی اینکه قبل خواب بهم شب بخیر بگی و یادم بیاری که دوسَم داری، چه مزه‌ای داره. من داشتم وِلِت می‌کردم. درست مثل خودت که وِلَم کردی تا سقوط کنم. چرا دوباره نجاتم دادی و دستمو گرفتی؟ وِل کن دستمو! من راحتترم که سقوط کنم تا اینکه برای همیشه معلق باشم. ول کن دستمو و بذار بیفتم. همین. [00:26]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۳۹
می سا

ناراحتم. حجم زیادی از غم و غصه‌م که راه می‌رود. نفس می‌کشد. چشم می‌دوزد به پنجره و هیچ‌چیز نمی‌بیند. انگار که ”دیدن” دیگر واقعا آن معنایِ واقعی‌ش را ندارد. کورم. کَرَم. لالَم. نه چیزی را می‌بینم و نه دیده می‌شوم. هیچم. چشم بسته راه می‌روم و چشم باز خواب می‌بینم. خواب‌هایم سیاه و سفیدند. فارغ از هرگونه معنا. خواب را گم کرده‌ام و بیداری تا کِی ادامه دارد؟ که ما در رویاهایمان خوابیم و در خواب‌هایمان.. چشم می‌بندم رویِ تمام آنچه که واقعیت نام دارد.‌ غرق می‌شوم در سیاهی و نجات‌دهنده؟ مرده است. 

”طلسمِ معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام، چنین که دست تطاول به خود گشاده منم..”

پ.ن: شاید اونقدر بزرگ شدیم که دیگه برای هرچیزی گریه نکنیم، نه؟ ما مجموعه‌یِ بغضامونیم وقتی که حتی مطمئن نیستیم که وجود داریم یا نه.

-که یادم بمونه، به تاریخ الآن و برایِ اسفندِ ۹۷، من غمگین‌ترینِ خودم بودم. همین-

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۵۰
می سا

که آدمایِ دنیایِ تویِ آیینه‌ها، نام نجات‌دهنده‌شونو از کی می‌پرسن؟ که نجات دهنده، مرده است؟ که ما تویِ کدوم آیینه زندگی می‌کنیم که هنوز که هنوزه نتونستیم خودمونو نجات بدیم؟ که بعدش چی می‌شه؟ کی می‌دونه کِی قراره بشکنه این آیینه‌ای که ما توشیم؟ چشم بستیم رویِ آینده. که اونقدر آیینه اینجاست که دیگه نمی‌دونم تصویرِ تویِ کدوم آیینه منم و کجایِ این همه سوالم. که ”من در شب‌ها و روزهای شما زندانی بودم و دَری می‌جستم به شب‌ها و روزهایِ بزرگتری”. که این طناب زیر پامون اونقدر محکم هست که بهمون اجازه بده تا آخر مسیر بریم یا نه؟ اسمشو می‌ذاری فرار یا جنگیدن؟ جنگیدن برای چیزی که ازش مطمئن نیستی، مگه همون فرار نیست؟ تا کجا قراره فرار کنیم از خودمون به اسم جنگیدن برای این نامعلومی که اسمش آینده‌ست؟ نوری می‌بینی آخر مسیر؟ ”نجات‌دهنده، مرده است”. ما تا ابد گیرِ این تاریکی افتادیم و کدوم راهِ فرار؟ از این تاریکی فرار کنیم به کدوم تاریکی؟ ”من تاریکی بودم و من را نمی‌شناختند”. تاریکی که همون عدم وجود روشنایی نیست. تو که تا حالا روشنایی رو ندیدی، تاریکی رو چجوری تعریف می‌کنی؟ ولی دیگه دیره. باید برگردیم. دیرمون می‌شه. گلدونا رو آب ندادیم. باید برگردیم. فرار فایده‌ای نداره. تاریکی، آخر نداره. دستمو بگیر. ببین. باید برگردیم، قبلا از اینکه دیر بشه. چشماتو ببند. ما دوباره خونه‌ایم‌. ما دوباره تاریکی رو جا گذاشتیم تو واقعیتامون. این، همون جاییه که بهش تعلق داریم. همین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۱۱
می سا

۱: به تو فکر می‌کنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همه‌چی بازم اینجوری می‌شی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگی‌م؟ بذار فکر کنم که می‌شه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی می‌شه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط می‌کنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پی‌م به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو می‌بلعه. غرق می‌کنه. تا کجا می‌شه تنها بودنو حس کرد و دووم آورد؟ دیگه توقع ندارم برگردی. من عمیق‌ترین دره‌ای که تونستمو برای سقوط انتخاب کردم.


۲: یک هفته‌ست که از عادی بودن بُریدم. تموم اونچه که درمورد آدمایِ اطرافم فکر می‌کردمو بهشون گفتم و الآنم منفورترین آدمیَم که فکرشو می‌کنین. شما هیچ‌وقت نمی‌تونین از کسی خوشتون بیاد که تو چشماتون نگاه می‌کنه و عیباتونو می‌گه. چونکه شما فقط رویِ همین تمرکز کردین. چونکه هیچ‌وقت یادتون نمیاد که این آدم همونیه که یه زمانی به ریزترین چیزایِ قشنگِ درونتون توجه می‌کرده و همیشه اونا رو یادتون میاورده. بریدم از همه‌چی و بذار غرق شم. که خب بعدش چی؟ بدتر از این غرق شدنه که نباید چیزی باشه، نه؟


۳: تنها کسی که می‌تونه غمو از چشمام و لبخندم بخونه ”ماه”ه. (گفته بودم اینجا ماه صداش می‌کنیم؟) وقتی که همه فکر می‌کردن از خستگی و دیرخوابیدن یه گوش نشستم و زل زدم به رو به رو. فقط ماه بود که فهمید غممو. که نشست کنارمو گفت ”تو واقعا خوبی؟ چرا یه‌جوری‌ای انگار می‌خوای گریه کنی؟”. که ماه تنها کسیه که بغلش، می‌تونه بشوره تموم غمی که تو دنیاست رو برام. اهمیتی نمی‌دم که هنوز که هنوزه نتونستم مثل قبل باهاش درمورد همه‌چی حرف بزنم. اهمیتی نمی‌دم که اونروز حتی نتونستم بهش بگم چرا ناراحتم. اهمیتی نمی‌دم چون که اون درکم کرد. با نگاهشو لبخندش. حتی وقتی که چیزی بهش نگفتم.


۴: یاسمن داره فرو می‌ره تو خودش. می‌دونم چه حسیه. درکش می‌کنم و سختترین قسمتش اینه که نمی‌تونم براش کاری کنم. همونجوری که هیچ‌وقت نتونستم برای خودم کاری کنم. نگرانشم و امیدوارم دووم بیاره. چونکه تموم می‌شه این روزا. چونکه یا باید تموم شه یا باید تموممون کنه. من تموم شدم. تویِ همه‌یِ روزایی که گذشت. یاسمن نباید تموم شه و برای همینه که نگرانشم. چون می‌دونم تموم شدن چه حسی داره. می‌دونی؟

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۶
می سا