ساعت چهارِ صبه. رو تختم نشستم و دارم باقیموندهیِ پیتزایی رو میخورم که تو یخچال پیداش کردم و کی اهمیت میده که دارم چاق میشم و فلان؟ آقامون ابی داره تو گوشم میخونه ”کی منتظر میمونه حتی شبایِ یلدا؟ تا خنده رو لبات بیاد، شب برسه به فردا؟” و فلان. و اینکه جدی اگه من نباشم کی اشکاتو پاک میکنه، شبا که غصه داری؟ ولی حقیقتش این انصاف نیست که من ساعت سه صب یهو از خواب بپرم با این فکر که چرا زنگ نزدی؟ چونکه من یه حسِ شیشمِ سگی دارم که وقتی چیزی رو حس میکنه، باید حتما اون چیز اتفاق بیفته. انیوی. یهو از خواب پریدم و وقتی گوشیمو چک کردم، دیدم زنگ زدی ولی من ندیده بودم. چونکه خواب بودم. نصفِ عمرمو خوابم. واکنش دفاعیمه. مث کبک که سرشو میکنه زیر برف و فک میکنه بقیه نمیبیننش، بدن منم فک میکنه اگه بخوابه مشکلا خودشون خود به خود حل میشن. کاش حل میشدن واقعا. ولی نمیشن که. برایِ حل مشکل کلا چندتا آپشن محدود داره بدنم که دیگه چندوقته هیچکدومشون کار نمیکنه تقریبا. یکیشون خواب. یکی آهنگ. یکی سیگار. راستی گفته بودم بهت، چندوقته که دیگه سیگار کشیدنمو نمیتونم کنترل کنم؟ دیروز تمومِ بعد از ظهر دلم سیگار میخواست، اونم درحالیکه همین روزِ قبلش شیش، هفت تا کشیده بودم. نباید اینجوری باشه حقیقتش. من نمیخوام اینجوری باشه. مغزم به کافئین و نیکوتین وابستهس انگار. که اعتیاد به اولیشو خدا رو شکر کسی بد نمیدونه زیاد. دومیش چرا ولی. باید کمترش کنم و این سخته. ولی خب. مهم اینه که دیشب زنگ زدی. انگار که وسطِ ناامیدی بیان یه چراغ روشن کنن تو دلم. اون چراغ کوچیکه، تویی. ناراحت شدم که ندیدم زنگ زدنتو. چونکه اُنلی یو کَن مِیک می هپی و فلان، یو نو؟ که فقط تو میتونی کاری کنی که مغزم همهیِ این قضایایِ اعتیاد به کافئین و نیکوتین و فلانو یادش بره. همین دیگه.