31: از تمومِ دلتنگیها و وابستگیها.
عادت کردم بهت. عادت کردم به این لیت نایت کانورسیشنا و این حرفایِ ساعت دو و سهیِ نصفه شبی که تمومی ندارن. عادت کردم که امشب خوابم نمیبره. عادت کردم به آهنگایی که میفرستی برام. به لحنِ همیشه خونسردت. عادت کردم بهت و خب فکر نکنم این چیزِ خوبی باشه. چیزِ خوبی نیست که امشب که نیستی، من هنوز بیدارم و دارم دنبالت میگردم بینِ نبودنت. چیزِ خوبی نیست که وقتایی که نیستی اینجوری از تهِ دل و واقعی دلتنگت میشم. یه جوری که حس میکنم هیچوقت اونجوری دل تنگِ هیچکی نشده بودم و نمیشم. چیزِ خوبی نیست که داری بخشایی از خودمو نشونم میدی که فراموششون کرده بودم. ولی میدونی چیه؟ با همهی اینا و تفاوتا، هو کرز که ما چقدر فرق داریم باهم و چقدر همهچیز اونجوری نیست که باید باشه؟ مهم اینه که من میتونم ناناستاپ کلی ساعت برات درموردِ همهچی حرف بزنم و تو میتونی خسته نشی. میتونی گوش کنی. میتونی بفهمی و خب این از همهچی مهم تره. همه چی.