30: فقط بهم قول بده که همیشه برام یه دوست میمونی.
بهت که گفته بودم. من همون نوریَم که تو جاده از دور میبینی و به نظرت قشنگه ولی حتی نمیدونی منبعِ این نور چیه. ممکنه چراغِ یه خونه باشه یا یه چراغ تو خیابون یا حتی تو جاده. همونی که وقتی از دور نگاش میکنی اینقدر قشنگه و امیدوارکننده که هرکاری کنی نمیتونی ازش بدت بیاد ولی از نزدیک واقعا اونقدرا هم قشنگ نیست. همون چراغی که ممکنه مالِ یه خونهای باشه که واقعا اونقدرا هم قشنگ نباشه. حتی ممکنه وقتی میری داخلش ناامیدتر هم بشی ولی خب از دورِ و تو جاده قشنگه. وقتی تو جادهای و فقط داری میری که برسی به مقصد اون چراغ برات قشنگه چون تو فقط از دور میبینیش. چون مقصدت نیست. چون فقط داری میگذری ازش. گذشتن و رفتنِ پیوسته. ولی اشتباهِ تو همین بود. یهویی تصمیم گرفتی مقصدتو عوض کنی. من هیچوقت نخواستم مقصدت بشم. من اون گوشه وایستاده بودم و میدونستم همون چراغیَم که فقط از دور قشنگه که یهو تو اومدی سمتم. نمیخواستم نزدیکم بشی. هنوزم نمیخوام. چون من از نزدیک اونی نیستم که باید. همونقدری قشنگ نیستم که از دور. چرا باید اجازه بدم بیای نزدیکتر؟ چرا میخوای خودتو درگیر چرخهای کنی که مالِ تو نیست؟
پ.ن: بهم فکر میکنه! میدونم که بهم فکر میکنه، حتی اگه نگه بهم. حتی اگه سعی کنه غیرمستقیم بگه بهم! عجیبه برام، ولی همینقدر که به اینکه ما میتونیم با هم یه رابطه داشته باشیم فکر کرده خودش خیلی عجیبه! نمیدونم. شاید درستش همونی باشه که اون فکر میکنه.