29: معلق وسط تئودور فینچ بودن.
میدونی؟ تو با اینکه هیچوقت تئودور فینچ نبودی ولی میدونستی تئودور فینچ بودن چجوریه. میدونستی وقتی میگم چقدر حس میکنم تئودور فینچم درمورد چی حرف میزنم. میدونستی چجوری دارم تو سیاهیای که اطرافمه غرق میشم. میدونستی وقتی میگم دلم میخواد یهو برم سمت پنجره و بپرم پایین از چی حرف میزنم. میدونستی نباید بری. میدونستی چی باید بگی. چجوری باید بغلم کنی و خب همهش همین بود. تو وایلت بودی و من تئودور فینچ. بهت که گفته بودم تهش چی میشه. گفته بودم من اینجا نمیمونم. گفتم که میخوام برم دنیای خودم. گفتم و باور نکردی. گفتم که کلمههات چقدر برام باارزشن. خواستم ازت که بارای آخر محکمتر بغلم کنی. ولی خب شاید تو زودتر رفته بودی. زودتر رفته بودی تو دنیایِ خودت. شاید برای همین بود که دفعهیِ آخر یجوری بغلم نکردی، انگار دفعهیِ آخره. باور کرده بودی که درست میشه. شاید فکر کرده بودی ما دنیاهامون یکیه و اگه بری تو دنیات و انتظارمو بکشی، منم میام. اینجوری نبود که دستمو بگیری و با خودت ببری. شاید مطمئن بودی اونقدر دوستت دارم که بیخیالِ دنیایِ خودم بشم و بیام پیشِ تو. نتونستم. نمیدونستم کدومش درسته. هنوزم نمیدونم. شاید برای همینم که هنوزم معلقم. وسطِ زمین و آسمون. وسطِ فینچ بودن و ویولت بودن و خب همهش همینه.