28: میدونیم تهش هیچی نیست و بازم ادامه میدیم.
درد میزنه تو تمومِ وجودم، راهشو پیدا میکنه و میره همون جایِ همیشگی. تویِ سرم. وسطِ حجمِ فشردهیِ فکرام. میدونین چیه؟ آدما هرکدوم داستان خودشونو دارن. هرکدوم از آدمایی که تو خیابون یا هرجایِ دیگهای میبینین. آدما داستانایی دارن که ممکنه هیچکس ازشون خبر نداشته باشه. حتی اگه اون هیچکس فکر کنه، اون فردو خیلی میشناسه و این همون چیزیه که آدما رو متفاوت میکنه. ممکنه یه نفرو ببینین که با کلی لباس رنگی رنگی و دوتا پلاستیک خرید و یه هندزفری تو گوشش داره از رو به رو میاد و حتی حدس نزنین که اون فرد ممکنه یکی از احمقانهترین دوستی بهم زدنایِ تاریخو تویِ همون صبح تجربه کرده باشه. بات دتس می. صبح بیدار شدم، صبحانهمو خوردم. پیامامو چک کردم و دیدم یکی از دوستایی که واقعا براش زحمت کشیده بودم و واقعا از هیچی ساخته بودمشو از دست دادم. از دست داده بودمش و نمیدونستم چیکار کنم. رفتم بیرون و بعدش با یه پلاستیک خرید برگشتم و سعی کردم اهمیت ندم. بعد از یه مدت همین میشه. سعی میکنی اهمیت ندی. بیخیال همهی زحمتا و خوشحالیا و ناراحتیا میشی و سعی میکنی اهمیت ندی. نه برای اینکه اهمیتی نداره. برای اینکه دیگه خسته شدی. دیگه نمیکشی که بخوای از اول بسازی یا بخوای خرابیاشو درست کنی. بیخیالش میشی و سعی میکنی قسمت خوباشو به عنوان یه سری خاطرهیِ خوب نگه داری و بقیهشو بریزی دور. گفتنش راحت تره البته. مخصوصا اگه یه ذهن فعالی داشته باشی که این ساعت بره از تهِ آشغالیش، خورده خاطرهها رو بیاره بیرون و زیر و روشون کنه. ولی خب ”ایف وی آر استرانگ ایناف تو لت ایت این، وی آر استرانگ ایناف تو لت ایت گو؛ لت ایت آل گو”.