27: فرودگاهی که مجبوره خداحافظی کنه ازت.
اومدیم مسافرت و اینجایی که هستیم نزدیکِ فرودگاهه و خب معمولا صدای هواپیما زیاد میاد. نمیدونم آدمایِ اینجا چجوری زندگی میکنن ولی من با هربار شنیدنِ صدایِ هواپیماها به تعداد آدمایی فکر میکنم که خودشونو پشتِ شیشههای فرودگاه و تویِ چشمایِ ناراحتِ عزیزاشون جا گذاشتن. به تعداد آدمایی فکر میکنم که سعی کردن جلویِ اشکاشونو بگیرن که آخرین تصویرِ مسافرشون، تصویرِ خوبی باشه ازشون. شاید دارم خیلی قضیه رو چیزی میکنم ولی نمیتونم هی فکر نکنم به این که چندنفر قبل از هرکدوم از این پروازا همدیگرو یه جوری بغل کردن که انگار قراره دیگه همو نبینن. خداحافظی کردن سخته ولی لازمه. چون اگه خداحافظیای نباشه، آدم تا ابد منتظر میمونه. منتظرِ چیزی که میدونه خیلی وقته دیگه ادامه نداره ولی خب منتظر میمونه. ولی خداحافظی همهچی رو درست میکنه. یعنی اگه چیزی رو هم درست نکنه، بازم میدونی که یه پایانی بوده. میدونی ادامه نداره. خداحافظی مطمئنت میکنه از این ادامه نداشتنه و خب فکر میکنم این همهی چیزیه که لازمه. میدونی؟ شاید تو زندگیِ قبلیم یه فرودگاه بودم که اونقدر خداحافظیای زیادی رو دیدم که الآن دیگه نمیتونم خداحافظیای رو قبول کنم. شاید یه فرودگاه بودم که آدما توش اشک ریختن برای رفتنا و تموم شدنا. یا خوشحال بودن برای ادامه داشتنا و گذشتن و گذشتنِ پیوستهها ولی خب، الآن یه تُهیَم که آرزو میکنه کاش یه فرودگاه بود که مجبور بود خداحافظیا رو ببینه، به جای اینکه تجربهشون کنه.