25: ما دوباره سبز میشویم.
ساعت سه صبح بود که به من قول دادی. قول دادی که زندگی مثل سریال های ایرانیست و در آخر همهچیز خوب میشود و کابوسهامان تمام میشود. قول دادی که زندگی رویِ خوشش را به ما نشان خواهد داد و همهچیز مثلِ کارتونهایِ دیزنی زیبا و رنگارنگ میشود. گفتی که این انتظار به سر میرسد. گفتی که ما دوباره سبز میشویم. شکوفه میدهیم. بهار از راه میرسد و با اولین باران تمامیِ غمهایمان شسته خواهد شد. گفتی زندگی زیباست و زیبا خواهد ماند. گفتی زشتی و زیباییاش را ما انتخاب میکنیم. راست میگفتی. تو بودی که انتخاب کردی که بروی. که من بمانم و من. نگفته بودی که قرار است دوباره و دوباره تا سه صبح بیدار بمانم و اینبار بدون تو. تنها. مچاله شده گوشهی اتاق. نگفتی که اشکهایم، غمهایمان را نخواهد شست. نگفتی که تنهایی چشمهایِ بزرگی دارد، آنقدر که بتواند مرا زیر حجم زل زدنهایش هی کوچک و کوچکتر کند. نگفتی که این چالهی سیاهِ وسطِ فکرهام علاقهی زیادی به بزرگ و بزرگتر شدن دارد و هیچکس هم قرار نیست جلویش را بگیرد. نگفتی که سگِ سیاهِ افسردگی اینقدر وفادارانه میخواهد مرا تا آخرِ عمر همراهی کند. نگفتی و من را تنها گذاشتی وسطِ این همه اتفاقِ جدید و بدونِ دلیل. تنها وسطِ این همه چیزی که نیستند و هستند. تنها وسطِ این حجمِ خالیای که درست در وسطِ وجودم شروع کرده به بزرگ و بزرگتر شدن. ولی خب نمیدانی که من تمامِ حرفهایت را باور کرده بودم و هنوز هم باور دارم که اگر به چیزی باور داشته باشم، اتفاق خواهد افتاد. حتی اگر آن اتفاق آبکیتر از تمامِ سریالهای ایرانیای باشد که وجود دارد. حتی اگر آن اتفاق تو باشی. تو و آن رویاهایِ شیرینت. تو و تو. تماماً تو.