22: پرواز میکنه که خودش باشه.
افسردگیِ بعد از به دنیا اومدن دارم. افسردگیِ در طیِ زندگی. افسردگیِ تحمل کردن آدمایی که براشون مهم نیستم و برام مهمن. نمیتونم زندگیو آسون بگیرم و همهش همینه. هِی به خودم میگم «تیک ایت ایزی، تیک ایت ایزی» و نمیشه. نمیشه وقتی که کسی که دوسش دارم و اینو بهش گفتم، میاد منو واسطه میکنه که با کسی که دوسش داره حرف بزنه. نمیشه وقتی کسی که قبلا درمورد همهچی باهاش حرف میزدم، الآن چندهفتهست که حتی حالمو نپرسیده. نمیتونم وقتی که آدمایِ اطرافم دارن تمومِ سعیشونو میکنن که منو تغییر بدن به اون چیزی که اونا میخوان، نه چیزی که انتخاب منه. نه چیزی که من میخوام. نمیتونم تحمل کنم چون خسته شدم بس که آدما جلوم یه نفرن و پشتم یه نفر دیگه. نمیشه وقتی که دوستات حس میکنن تو رقیبشونی و حاضرن گند بزنن به اعصابت که خودشون برن بالا. زندگی سخته. دوستیا سختن. روابط سختن. و خب این وسط منم که نمیتونم تحملش کنم و هروقت فکرام از دستم در میره خودمو لب پنجره میبینم که داره میره که پرواز کنه. پرواز کنه که بفهمونه به بقیه که نمیتونن تغییرش بدن. که ثابت کنه این چیزیه که میخواد. این چیزیه که خستهش نمیکنه. همین.